فلن اوبراین نویسنده معاصر ایرلندی و از پیشگامان ادبیات مدرن این کشور بهحساب میآید. بسیاری وی را به عنوان مثلث طلایی ادبیات این کشور بهشمار میآورند و در کنار دو قطب ادبیات اروپا و جهان، ساموئل بکت و جیمز جویس قرار میدهند. تا پیش از ترجمه این کتاب این نویسنده در ایران شناخته شده نبوده و این کتاب اولین ترجمه از آثار او بهشمار میآید و این موضوع زمانی عجیب میشود که میبینیم دو نویسندهی دیگر ایرلندی به خوبی شناخته شدهاند و مهمترین آثارشان به فارسی ترجمه شده است.
فلن اوبراین یکی از چند اسم مستعاریست که برایان اونولان برای خود انتخاب کرده و داستانهایش را با آن نام منتشر کرده است. او متولد سال 1911 و در شهر استاربن میباشد. شیوهی طنازی او در کلام از همان دوران دانشگاه و در اولین نوشتههای او به چشم میخورد و همین موضوع از وی چهرهی منحصر به فرد ساخته است. او در سال 1929 به دانشگاه میرود و در سال 1935 به استخدام ارتش ایرلند درمیآید و تا سال 1953 –به هنگام بازنشستگی- در این شغل باقی میماند.
فانتزی آثار اونولان –اوبراین- همیشه برای او دردسرهای زیادی را به همراه داشته و از آنجایی که او از پیشگامان سبک متافیکشن در ادبیات داستانی اروپا و جهان بهشمار میآید کارهایش در ابتدا مورد بیمهری ناشران قرار میگیرد. کتاب اول او با نام At Swim-Two-Bird ابتدا با مخالفت ناشران مواجه میشود ولی سپس با پادرمیانی گراهام گرین که آن دوره بررسی کتابهای نشر لانگمن بوده کتاب چاپ میشود و برخلاف انتظار ناشران با استقبال بینظیری از طرف مخاطبها و منتقدین روبهرو میشود. این کتاب با وجودی فضای غریب و نویی که داشته میتواند به سادگی در دل مخاطبان عام نیز جا باز کند. این کتاب با استقبال بسیار زیاد دو قطب ادبیات ایرلند، جیمز جویس و سامئل بکت قرار میگیرد. گفته شده این کتاب آخرین کتابی بوده که جویس با ذره بین –به علت از دست دادن بیناییاش- خوانده و بسیار از آن تعریف کرده.
دومین اثر اونولان –اوبراین- کتاب «سومین پلیس» است. در این کتاب او بیشتر از پیش بر خصیصههای خاص نوشتاریاش مانند طنز و فضای فانتزی و همچنین استفادههای بدیع از زبان و خلق شخصیتهای عجیب پافشاری میکند. به همین دلیل و با وجود استقبال خوبی که از کتاب اول او صورت گرفته بود و پادرکیانی بسیاری از نویسندگان بزرگ آن دوره این کتاب توسط هیچ ناشری مورد قبول واقع نمیشود. ناشران در کتاب اول از او خواسته بودند که از میزان فانتزی داستانهایش بکاهد و او توجهی به این موضوع نمیکند و همین باعث غضب ناشران میشود. او پس از این اتفاق به قدری ناراحت میشود که به همه میگوید که وقتی با قطار مسافرت میکرده پنجره کوپهاش باز مانده و دستنوشتههای رمان از پنجره بیرون رفته ولی در حقیقت کتاب را در زیر تختخواب خود قایم میکند.
او پس از این سرخوردگی و شکست به مدت بیست سال هیچ رمانی نمینویسد و تنها با اسمهای مستعار بسیاری در روزنامهها و مجلات یادداشت منتشر میکند. پس از این سکوت طولانی بیست ساله او سه رمان مینویسد با نامهای: دهان گرسنه، زندگی سخت –این کتاب بهقدری مورد استقبال قرار میگیرد که چاپ اول آن در کمتر از چهل و هشت ساعت تمام میشود!- و آرشیو دالکی.
«سومین پلیس» داستانی تو در تو و پیچیده دارد. شخصیتهای داستان هر لحظه عجیبتر و فانتزیتر از قبل میشوند. دامنه خلاقیت این نویسنده تا جاییست که گفته میشود طرح اصلی سریال محبوب و پرمخاطب Lost از روی این کتاب برداشته شده است.
رمان با یک قتل شروع میشود، قتلی که بهخاطر یک دزدی روی میدهد و همین موضوع شروع کنندهی یک داستان پر پیچ خم از زندگی شخصیتیست که برای پیدا کردن حقیقت به هر جایی کشیده میشود. او در این مسیر سراغ دو پلیس میرود که هر کدام داستانهای خاص خود و پیچیدگیها و شگفتگیهای خاصی دارند. آنها کلید حل معمای نهایی را در دست پلیس سوم میدانند. پلیسی که هیچکس او را به سادگی نمیتواند پیدا کند و در نهایت راوی دفتر کار او داخل دیوار یک ساختمان پیدا میکند. پلیسی که آنقدر چاق است که به زور در دفترش که مخفیگاهی داخل یک دیوار است جا میشود. او راوی را به درون دنیایی عجیب می برد. جایی که نه زمان معنا دارد و نه مکانیت خاصی پیدا کرده است.
عجب کتابی بود!!! فقط می تونم همینو بگم. مخم ترکید تا تموم شد!!!!!!!!!!!!!!!!
انقدر ایده های کتاب زیاد بود و انقدر آدم رو هر لحظه با یه چیز جدید مواجه می کرد که خیلی موقع ها خط اصلی قصه از دستم خارج می شد و یادم می رفت چی به چیه
ولی در کل تجربه خوبی بود
شاید یه مقدار آدم با تعدد ایده رو به رو می شد ولی تموم داستان حول یه شخصیت اصلی بود ول یخی شخصیتش خیلی پیچیده بود و دامنه اتفاقات هم خیلی زیاد بود. وگرنه ایده اصلی کتاب همون طور که تو مقاله هم بهش اشاره شده بود همون کشته شده یک نفر و ورود پلیسهای دیوانه ای هستش که هر کدوم برای خودشون یه دنیا هستند و کلی ایده پشت هر کدومشون خوابیده و همه ارجاعات فلسفی دارند
بابا خوبم نیست دیگه یه کتاب انقدر ایده داشته باشه و انقدر بخواد داستان تعریف کنه. من وقتی این کتاب رو تموم کردم احساس کردم سه تا رمان با هم خوندم. شایدم چهار تا!!
پانویسهای این کتاب خودش یه رمان مجزا حساب می شد. اصلا یه همچین ایده ای که بخوای کتاب رو تو پانویس ها جلو ببری وجود نداشته و حداقل من تا قبل این ندیده بوده. یه روایت موازی در زیر روایت اصلی که نویسنده متن اون رو جلو می بره
برداشتی که من درباره پانویس ها داشتم این بود که نویسنده قصد داشته اظهار نظرهای مستقیمش را در دل داستان اصلی وارد نکند و توضیحهات اضافه را به پانویس ها انتقال داده و خیلی خلاقانه به این نتیجه رسیده چون این توضیحات اضافه می توانست داستان را کسل کننده و کش دار کند
نظرتون جالب بود javad عزیز
ولی این توضیح هات و اظهارنظرهای شخصی نویسنده به قول شما بعد چند بار تبدیل به یه روایت جداگانه می شه و برای خودش کاملا مستقل داستان جدیدی رو می سازه و من همچنان تاکید دارم که پانویسها چیزی نیستند که نبودش لطمه ای به داستان نزنه
سومن پلیس شروع زیاد خوبی نداشت. تا جایی که مربوط به اتفاقات آن خانه و تعقیب و گریزها برای پیدا کردن راه دزدی بود چیز چندان دندان گیری نداشت و تمامن یک داستان معمولی بود. درست داستان از جایی جنبه جادویی و غریب خود را نشان می داد که به خانه آن مرد و می رفتند و با اولین اتفاق عجیب داستان مواجه می شدند و بعد قتل شکل می گرفت و همه چیز تغییر می کرد. من فکر می کنم نویسنده هم تازه از آنجا با داستان درگیر شده و اعجاب آوری کار خود را شروع کرده و برای رسیدن به این اعجاب باید کمی صبر و حوصله به خرج داد
نه اتفاقا اصلا موافق نیستم. درسته اوج داستان تو اواسطش و بعد از ورود پلیسا هستش ولی شروع هم خوبه. همین که مخاطب هی مجبور بشه دنبال قاتل بگرده و ذهنش درگیر این بشه که چی شد داستان قتل به وجود اومد باعث ادامه دادن می شه و آدم تا به خودش می آد می بینه رسیده وسط کتاب :–)
بهترین جای کتاب به نظر من که ازش تو طرح جلد هم استفاده شده بود به قسمت دوچرخه ها و اون قصه هایی که واسه دوچرخه تعریف می کرد برمی گشت
خیلی باحال بود ایده ش مخصوصا اون یارو که انقدر سوار دوچرخه شده بود نود درصدش دوچرخه شده بود و نود درصد دوچرخه هم اون یارو!!! عجیب نیست؟
آره رویا خانم
اون یارو پست چی بود و چون زیاد سوار دوچرخه می شد دیگه کلا داشت تبدیل به دوچرخه می شد. جالب بود برای من هم
غیر پستچی واسه بقیه هم این اتفاق می افتاد. مثلا پتک آهنگری هم دقیقا همین اتفاق واسه ش می افتاد. کلا هر چیزی که در تماس با چیز دیگه باشه خصوصیات اون رو می گیره و خصوصیات خودش رو به اون می ده. این برداشت من بود البته 🙂
بهترین ایده این کتاب خلق شخصیتی دیوانه و در عین حال نابغه مثل دو سلبی بود. شاید این کتاب هم با این شخصیت می خواسته بر این ایده صحه بگذارد که تمام نوابع رگه ای از دیوانگی را دارند و عده ای هم مانند دوسلبی بسیار عمیق تر و شدیدتر درگیر این جنون هستند ولی چنین شخصیتی در یک مرز قرار دارد جوری که می خواهد با دهن کجی به مخاطب هایش ثابت کند که آن ها مشکل دارند و نه او و همین است که از او شخصیتی جادویی می سازد
بهترین ایده دوسلبی ایده ای بود که درباره شب و روز داشت و جالبه که بیشتر روایت دو سلبی در پانویس اومده بود و در خط اصلی داستان قرار نمی گرفت!
دوسلبی می گه تاریکی به خاطر افزایش هوای سیاه هستش، شکلی از هوای آلوده که دلیلش فعالیت های یه سری کوه آتشفشان هستند که مردم از وجودشون اطلاعی ندارند و بعد یه سری کارخونه رو مقصر می شناسه که از سوخت زغال سنگ استفاده می کنند. اصلا ایده هاش واقعا عجیب غریبن و من همه ش داشتم فکر می کردم آخه این ایده ها از کجا به ذهن نویسنده رسیدن
حرف های دوسلبی درباره خوابیدن آدم ها هم در نوع خودش جالب بودن چون دو سلبی به خواب تو معنای امروزی و علمیش اعتقادی نداشته و علت خوابیدن آدم ها رو غش های ناگهانی ای می دونسته که علتش همین هوای آلوده هستش. نمی دونم این تئوری ها غیر از یکبار مصرف بودن چه معنی دیگه ای می تونن داشته باشن!
تیکه های دوسلبی عالی بود واقعا
منظورتون از یکبار مصرف بودن رو متوجه نشدم دوست عزیز!
یکبار مصرف بودن یعنی که یک بار بخونی و تو بار اول خیلی برات جذاب باشه و خلاقانه به نظر بیاد ولی تو دفعه های بعدی دیگه اون جذابیت رو نداره و خیلی بی معنی به نظر بیاد و مخاطب میلی برای بازخونی متن نداشته باشه
ولی برای من اینجوری نبود. هم بار اول برام خیلی جالب بود و هم الان که بهش فکر می کنم و دوباره یادش می افتم برام جذاب هستند. اتفاقا ایده های کتاب آدم رو به فکر فرو می برد و همین باعث می شد تو ذهن آدم بمونن
من به قسمت پلیس اول که رسیدم خیلی کیف کردم. جایی که پلیسه داشت رو یه عالمه جعبه ی مختلف با شباهت های زیاد و ابعاد کوچیک و کوچیک تر کار می کرد و آخر سر به جایی می رسید که جعبه های آخر رو زیر میکروسکوپ و ذره بین می ساخت. نویسنده مخ بیماری داشته به خدا که این چیزا به ذهنش رسیده
جعبه ها فوق العاده بود . مخصوصا اون کوچیکا و میکروسکوپ. اون تیکه که جعبه کوچیکه از دستش افتاد و با ذره بین افتاد دنبالش بی نظیر بود به خدا. خیلی نویسنده ای خلاقیه که این چیزا به ذهنش رسیده و انقدر متفاوت نوشته
ابراین با وجود اینکه اهل ایرلند بوده ولی اصلا شبیه به نویسنده های ایرلندی نمی نویسه. من از جویس فقط یه کار خوندم ولی به خاطر رشته ی تحصیلیم که تئاتر بوده بیشتر کتابای مهم بکت رو از بر هستم و به یقین می تونم بگم که هیچ شباهتی بین بکت و اون یه کتاب جویس – چهره مرد هنرمند در جوانی- وجود نداره. من فکر می کردم نویسنده ها همیشه رو سنت ادبی وایستادن اما در مورد این نویسنده انگار این موضوع صادق نیست!!
اتفاقا من یه سری شباهت ها بین اوبراین و بکت دیدم. مخصوصا طنز که خصوصیت مشترک هر دو نویسنده هست و همچنین استفاده از فضای سیاه و پوچ که هر کدوم به نوعی باهاش درگیر بودند
طنز! من متوجه نمی شم منظورتون از طنز چیه؟! با هر تعریفی که بخوایم نگاه کنیم بکت جز دسته طنز نویسها قرار نمی گیره و به هیچ وجه هم شبیه به ابراین نیست. میشه بیشتر توضیح بدید؟!؟
به نظر من شباهت در نوع نگاه وجود داره به طوری که می توانیم تمام این نویسنده ها را در کنار نمایشنامه نویسان اوایل قرن بیست و اگزیستانسیالیت های فرانسوی در زیر عنوان ادبیات ابزود یا ادبیات پوچ گرا قرار بدهیم
بکت و جویس تو هر زمینهای اختلاف داشته باشند تو سختنویسی و بازی زبانی مشترک هستند و این خصوصیت ایرلندی هاست و ادبیات این کشور و حتا لهجه آن چنین چیزی رو می طلبه
البته من کتاب رو نخوندم و از طریق تشابهات نظر دادم
naser جان
آره دقیقا! بکت و به خصوص جویس که دیگه تو این زمینه شاهکارند! نمونه خیلی معروف و شناخته شده ش هم شب نشینی فینیگینی هاس که جویس نوشته و من شنیدم که قابل ترجمه به هیچ زبونی نیست و همه مجبورن اون رو به زبون اصلی با یه لهجه محلی خیلی غلیظ بخونن.
@hamed
اگه دقت کرده باشید دوست من هم بکت و هم جویس و هم ابراین از لحاظ نگاه تمسخرآمیز به دنیا و به طنز کشیدن موقعیت های جدی استاد هستند
مگر تعریف طنز غیر از این است که موقعیتی جدی را آن طور نشون بدیم که باعث خنده بشه؟
ابراین مگه کاری غیر از این کرده بود؟ مگه موقعیت جدی و شخصیتی رسمی مثل پلیس رو به تمسخر نگرفته بود؟؟
باربد جان
بکت هم تا حدود زیادی همین جوریه. تا همین هفت هشت سال پیش مگه چند تا کار از بکت ترجمه شده بود؟ الان نمی دونم چه اتفاقی افتاده که در عرض چند سال اکثر کارهای بکت ترجمه شدن و در دسترس هستند وگرنه من به دنبال تک جلد مالون میمیرد که اگه اشتباه نکنم یکبار دهه سی ترجمه شده بوده کلی گشتم و آخر سر با چند برابر قیمت خریدم و متاسفانه یکی دو ماه بعدش دو تا ترجمه همزمان ازش بیرون اومد که هیچ کدوم هم دندونگیر نبود و دوباره سراغ همون ترجمه قدیمی رفتم! ترجمه بکت خیلی سخته… خیلی….
ناصر عزیز… البته هنوز دو کتاب از مهمترین آثار بکت به فارسی ترجمه نشده اند. بکت سه گانه ای دارد که از سه رمان تشکیل شده و ستون اصلی تفکر او در این سه رمان پی ریزی شده است و متاسفانه تنها قسمت اول آن که شما اشاره کردید یعنی «مالون میمیرد» با چند ترجمه مختلف و عموما غلط به بازار آمده و قسمت های دوم «مولوی» و سوم «بی نام» هنوز ترجمه نشده اند و به گفته ی صاحب نظران کتاب هایی سخت خوان هستند که ترجمه کردن شان زمان بر است و انجام این کار ازعهده ی مترجم کم حوصلهی امروزی! خارج است
واقعا اگه این پیمان خاکسار نبود ما چقدر کتاب خوب رو از دست می دادیم. می دونم که بحث تکراریه ولی از انصاف نباید گذشت و باید به یه همچین مترجم جوونی افتخار کرد که تو این سن پایین این تکون بزرگ رو به ادبیات می ده و شاهکارهایی که تا به حال ترجمه نشده ن رو به ادبیات فارسی و مخاطبهاش معرفی می کنه
حرفتون درسته و باید این موضوع رو هم در نظر بگیریم که چقدر ترجمه این کتاب سخت بوده. تو مقدمه هم یه توضیحاتی خود مترجم داده و از سختیهای زیاد کار گفته و از زبان خاص نویسنده و توجه و وسواس خیلی زیاد اوبراین تو استفاده و بازی با زبان
اصطلاحاتی که به کار برده شده سختترین قسمت کار بوده. من این رو از خود خاکسار شنیدم. اونم وقتی که اتفاقی تو کتاب فروشی چشمه دیدمش. و فکر می کنم زبان ایرلندی به تنهایی برای خودش کلی اصطلاح و لغات خاص دارد و از طرفی خاکسار می گفت که اوبراین کلا سخت نویس بوده و خیلی با زبان کلنجار می رفته
اون جوری که من درباره زبان آثاز اوبراین شنیدم این کتاب چندان ترجمه موفقی نداشت. یکی از دوستان که اصلا مدت زیادی در انگلستان درس خونده بود و بیشتر کتاب های اوبراین رو به زبان اصلی خونده بود این حرف رو می زد. می گفت ریزه کاری ها انقدر زیاد هستن که اختیاج به یه ترجمه خیلی قوی تر داره و وقت زیادی هم باید براش گذاشته بشه
از دوستان کسی هست که سریال لاست رو دیده باشه؟
اشاره جالبی تو مقدمه شده بود به شباهت های این سریال با رمان سومین پلیس
کسی هست اطلاعات بیشتری داشته باشه چون هر چی تو اینترنت گشتم فقط همون اطلاعاتی که تو مقدمه اومده بود رو تکرار کرده بودن
سریال لاست یه سریال بی نظیره ولی ارتباطش به این کتاب اون قدرها زیاد نیست و حداقل من متوجه نشدم. فکر کنم تو مجله فیلم یه چیزی درباره این موصوع خونده بودم و اونجا هم گفته بودن که بعد از پخش این سریال فروش سومین پلیس تو آمازون و آمریکا خیلی زیاد شده بوده
من لاست رو دیدم. قشنگ این سه تا پلیس تو لاست تکرار شده بودند. اما شباهت دیگه ای توش نبود و انگار فقط کتاب تو دست یکی از شخصیت های سریال دیده شده که معلوم نیست چه جوری وسط جزیره داره کتاب می خونه
کتاب رو که وسط جزیره نمی خونه!
اون جوری که من خاطرمه دزموند هیوم یا جان لاک کتاب رو وقتی که به زمان گذشته بر گشته ن تو دستشون گرفتن و دارن می خونن و تو یه صحنه از فیلم طرح جلد کتاب دیده می شه و همین اتفاق فروش کتاب رو چند برابر می کنه و دوباره اسم اوبراین رو تو آمریکا سر زبونا می ندازه
همیشه دوست داشتم این سریال رو ببینم و حالا با تعاریف دوستان و چیزهایی که تو کتاب خوندم بیشتر از قبل راغب شدم. کلا سریال دیدن پروسه خوبیه که در کنار کتاب باید گه گداری سراغش رفت و درباره ش حرف زد. چرا ما هیچ وقت درباره فیلم صحبت نمی کنیم؟
من از یکی از دوستام که فیلم رو دیده بود و اطلاعات سینماییش خیلی خوب بود پرسیدم گفت دزموند هیوم کتاب رو تو دستش داشته و جالبه که این شخصیت اصلا اسمش از روی یک فیلسوف خیلی بزرگ و معروف -دزموند هیوم!- برداشته شده و از اونجایی که هیوم تجربه گرا بوده و به علم تجربی اعتقاد داشته به عقاید اوبراین و دو سلبی خیلی نزدیک می تونسته باشه و این نشون می ده که نویسنده اون سریال چقدر هوشمندانه این کتاب رو دست اون شخصیت سریالش داده
نکته مهمی که در ترجمه فارسی این کتاب و تحلیل کار مترجم خوش ذوق کتاب باید در نظر بگیریم این است که باید حساب این کتاب را از دیگر آثاری که تا کنون با ترجمه خاکسار منتشر شده جدا کرد. عمده تفاوت هم به دو مورد باز میگردد:
1. نویسنده این کتاب آمریکایی نیست و در کشوری زندگی میکند که انگلیسی را کمی متفاوت به کار میبرند و مترجم با چالش زبانی مواجه بوده از لحاظ کلمه (محورهای جانشینی)
2. سبک کار و نوع نگاه نویسنده به زبان به کلی با سنت سادهنویسی در ادبیات آمریکا متفاوت است و همین موضوع است که کار مترجم را بسیار سخت میکند از لحاظ نحو (محورهای همنشینی)
حال می توانیم از این دو منظر به نقد و چالش متن ترجمه شده بپردازیم
به نظر من مبحث ترجمه زیاد به ملیت نویسنده و سبک کاریش برنمی گرده. مترجم باید در درجه اول کتاب رو خوب فهمیده باشه و به ریزه کاری هاش مسلط باشه و بعد بتونه اون رو به خوبی به فارسی برگردونه. تو همین کتاب سومین پلیس لحن راوی و لحن شخصیت ها خوب در اومده بود. مثلا اون جاهایی که شوخی می کردند با جاهای جدی کاملا متفاوت بود و این یه نشونه مثبت هستش
ترجمه این کتاب کاملا باید توسط مترجمی انجام می گرفت که به زبان و لهجه ی خاص مردم ایرلند مسلط بوده باشد و با ادبیات آنجا آشنایی داشته باشد و صحبت دوستمان درست است زیرا این کتاب کاملا بر اساس زبان نوشته شده و مخاطب همواره در رابطه تنگاتنگ با آن است
فکر می کنم تنها کسی می تواند درباره ترجمه نظر بدهد که به هر دو زبان مسلط باشد دوستان وگرنه ما فقط داریم نظرات شخصی و برداشت های غلط و درست خودمان را می گوییم. متاسفانه این بحث همیشه و درباره هر کتابی شکل می گیرد…
سومین پلیس یک هجویه بزرگ و در عین حال یک سیر و سلوک عرفانی در تاریخ و سنت است. مراحل پیش روی به سمت پلیس ها و به طور موازی کشف و شهودی که برای راوی به وجود می آد نشان دهنده همین سیر رو به جلو و طی مراحل مختلف است که مثل عبور از یک هفت خان می ماند برای رسیدن به مقصود نهایی
عرفان در بلوک شرق اروپا در دوره ای که نویسنده می زیسته تفکر غالب به حساب نمی اومده ولی طرفدارهایی داشته اما این سبک نگاه شما دوست من بیشتر به سبک های هندویی بودایی و آیین شرقی شباهت دارد
البته منظور از عرفان فکر نمی کنم در مدیوم شرقیش باشه بلکه بیشتر یک نگاه مسیحی هست که توسط فیلسوفان -یا شاید بهتر باشد بگوییم کشیشان- اسکولاستیک در قرون وسطی ترویج می شده و کسانی مانند آکوین و پل قدیس از سردمداران آن به حساب می آمده اند و اتفاقا در خیلی موارد اختلاف نظر با عقاید ما داشته و دارند و سمت و سوی دیگری را نشانه رفته اند
اسکولاستیک های قرون وسطایی چندان بویی از عرفان نبرده بودند و حتا به ضدیت با آن نیز می پرداختند. چه طور می شود مکتبی که درگیر آمیزه ای از منطق ارسطویی و حکمت افلاطونی هست را با نوع نگاه عارفانه ی این کتاب قیاس کرد و یکی دانست
من هم متوجه چنین منظوری در کتاب شدم. برای خودم کمی برداشت آزاد به نظر می رسید و فکر می کردم برداشت شخصی من هم هست و =لی حالا که می بینم دوستان هم چنین برداشتی داشته اند برایم جالب شد
سیر و سلوک البته نه به معنای شرقی آن و چیزی شبیه به آنکه عرفای ما گفته اند و نه شبیه به چیزی که دوستان اشاره کردند و به دین مسیحی مرتب اش دانسته اند بلکه شبیه به یک سیر و سلوک شخصی و کشف و شهود تجربی که برای یک فرد اتفاق افتاده و کاملا تجربه شخصی اوست
این ایرلندی های دوست داشتنی که قسمت بزرگی از ادبیات جهان رو اشغال کردند دین بزرگی گردن ادبیات دارند. من که به شخصه با آثار بکت زندگی کردم و در سنین جوانی جویس رو هم خیلی دوست داشتم و الان هم با ابراین آشنا شدم. بحث دوستان رو پیگیری کردم و برام شباهت ها و تفاوت های ذکر شده جالب اومد. پیروز باشید.
با وجودی که ایرلند از لحاظ قدرت سیاسی اقتصادی در اروپا و جهان قدرتی شناخته نمی شود و حتی در دیگر هنرها مثل سینما و هنرهای تجسمی و نمایشی فرد درجه یک و جهانی ای ندارد -البته تا آنجایی که اطلاعات و حافظه ی من یاری می دهد- ولی در زمینه ادبیات آنقدر شناخته شده و جهانی است که اسم این کشور و شهرهایش را -به خصوص دوبلین- بر سر زبان ها و در افکار مردم جاری کند
آدم با خوندن این کتابا فقط به خودش می گه حیف که ما تو این مملکت به دنیا اومدیم و مجبوریم ادبیات این مملکت رو بخونیم و نمی تونیم یه همچین رمان هایی رو به زبون اصلی بخونیم. واقعا از اینکه زبانم اونقدر خوب نیست که این کتاب ها رو به زبون اصلی بخونیم از خودم خجالت می کشم. آخه یکی نیست به این نویسنده های ایرانی نوشتن یاد بده؟ نگا کنید چه طوری داستان سرایی می کنند و چه طوری روح و روان مخاطب رو تو دستشون می گیرند! هر خطی از این کتاب یه داستان واسه خودش داشتو اون از اون پیس های با مزه. اون از دوسلبی دیوونه و اون از راوی کنکاشگر که هزار تا تاویل می شه ازش داشت. عجیب و غریب و دوست داشتنی و پر از تجربه های تکرار نشدنی. به نظرم هر کی از این کتاب خوشش نیومده خیلی بی سلیقه س !!