آدلاین ویرجینیا استیون در 25 ژانویهی 1882 در لندن به دنیا آمد. پدرش جیمز استیون فردی بود اهل ادب و فرهنگ، وکیل و نویسندهی برجستهی مسائل حقوقی. استیون روزنامهنگار، زندگینامهنگار و مورخ بزرگی بود که کتابِ «تاریخ اندیشه در انگلستان قرن هجدهم» از اوست. کتابخانهی غنی و پر بارِ پدر ویرجینیا نقش عظیمی در نویسنده شدن وی داشت. مادرش در سال 1985 درگذشت و نخستین فروپاشی روانی او رخ داد. پس از مرگ پدرش در سال 1902 بیماری روحی ویرجینیا اوج گرفت تا حدی که میشنید پرندگان به زبان یونانی آواز میخوانند. در سال 1905، نوشتن برای ضمیمهی ادبی روزنامهی تایمز را آغاز کرد و در همانجا با لئونارد وولف آشنا شد. او به خاطر جلوگیری از حاد شدن بیماریاش بسیار سفر میکرد و زندگی پر تحرکی داشت؛ مدتی به آموزشِ بزرگسالان پرداخت، برای حقِ رای زنان تلاش کرد و سرانجام در سال 1912 با لئونارد وولف ازدواج نمود. در سی سالگی کتاب «سفر دریایی» را به انتشاراتی برادر ناتنیاش سپرد و در سال 1915 منتشر شد. اطرافیاناش برای کمک به بهبود وضعیت روانی او یک دستگاهِ چاپ را به محل زندگی او و لئونارد آوردند و انتشارانی معروف هوگارت از همینجا کار خود را آغاز کرد. تا سال 1931 آثار زیادی نوشت از جمله: «شب و روز»، «اتاقِ جیکاب»، «خانم دلوی»، «به سوی فانوس دریایی»، «اورلاندو»، «خیزابها»، تعداد زیادی داستانِ کوتاه و همچنین دو اثرِ غیر داستانی با نامهای «خوانندهی معمولی» و «اتاقی از آنِ خود».
در سال 1932 نوشتن رمانِ «سالها» را آغاز کرد که کاری سخت و طاقتفرسا بود او «سهگینی» را نیز منتشر کرد و به نوشتن زندگینامهی دوستاش راجر فرای پرداخت. پس از تمام کردنِ «میانپرده»، در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، وضعیت روانیاش وخیمتر از پیش شد. بسیاری از خانههای نزدیکانِ او در محلهی بلومزبری بر اثر بمباران ویران شده بودند. در 28 مارس او که دیگر تابِ تحمل جنونی که گریباناش را گرفته بود نداشت، خودش را در رودخانهی اوز غرق کرد.
***
ویرجینیا وولف با نگارش خانم دلوی، یکی از شاهکارهای ادبیات جهان را پدید آورد. این رمان مطرح که نویسنده پیش از انتشار، نامِ «ساعتها» را برای آن انتخاب کرده بود، جزء بهترین رمانهایی است که در سبک جریان سیال ذهن نوشته شدهاند. این کتاب و همچنین کتاب «به سوی فانوس دریایی» جزء آثاری است که استادان و نویسندگان بزرگ، آنها را به علاقمندان ادبیات و نویسندگانِ جوان توصیه کردهاند.
خانم دلوی از نظر پلات، داستان سادهای دارد. این کتاب به توصیف یک روز از زندگیِ کلاریسا، همسرِ ریچارد دلوی میپردازد. کلاریسا که از بزرگان و اشراف شهر لندن است، قرار است که امشب در منزلاش میهمانی بدهد. او برای خریدن گل از خانه خارج میشود و در بازگشت به منزل با خواستگار قدیمیاش پیتر والش که از دوستان خانوادگی آنهاست ملاقات میکند و به میهمانی دعوتاش میکند. در نزدیکی منزل او زن و مرد جوانی با هم زندگی میکنند. مرد –سپتیموس- که پیش از جنگ، جوانی باهوش و علاقهمند به ادبیات بوده است و پس از جنگ و ازدواج با همسر ایتالیاییاش لوکرتزیا و بازگشت به لندن، رفته رفته مبتلا به نوعی جنون شده است، در بعد از ظهر همان روز خودش را از پنجره به بیرون پرتاب میکند و میمیرد و خبر این اتفاق در میهمانی از طریق دکترِ او به گوش کلاریسا میرسد و او را دگرگون میکند. کتاب با تمام شدن میهمانی به پایان میرسد ولی این داستان کوتاه که به ظاهر عاری از جذابیت و کشش به نظر میرسد همهی ماجرا نیست.
ویرجینیا وولف با خلق شخصیتهایی منحصر به فرد و فضا سازیها و توصیفهای کمنظیرش، وارد ذهن شخصیتهای بیشمار کتاب میشود و درون و برون آنها، خاطرات و گذشتهشان را برای خواننده بازسازی میکند. در ابتدا به نظر میرسد که نویسنده از راوی دانای کل بهره گرفته است ولی در ادامه متوجه میشویم که چنین نیست، او با ورود پی در پی و مداوم به ذهن شخصیتهای کتاب، داستان را از زاویهی سوم شخص محدود پیش میبرد و شخصیت خانم دلوی حلقهای است که این شخصیتهای بیشمار را به هم پیوند میزند. تقریباً همهی شخصیتها از کَسان و نزدیکان کلاریسا دلوی هستند و او با آنها آشنایی دارد به جز دو نفر، سپتیموس و همسرش لوکرتزیا که اتفاقاً سپتیموس یکی از مهمترین و تاثیرگذار ترین افراد در ذهن کلاریسا میشود، آنگاه که خبر مرگ او را میشنود. کلاریسا شخصیتی تا حدی شبیه به سپتیموس دارد، او هم در جوانی هنرمند و هنر دوست بوده ولی بنا به دلایلی به جای ازدواج با پیتر والش، که شیفتهی اوست، با ریچارد، مردی محافظهکار و بیخاصیت ازدواج میکند و نوعی زندگی اشرافمنشانه که دروناً از آن بیزار است را در پیش میگیرد. شبیه به زنان دو و اطرافاش مدام میهمانی میدهد و سعی میکند سرِ خود را با امور پیشِ پا افتادهی روزمره گرم کند و دیگر به سراغ ادبیات و هنر نرود. کلاریسا از افسردگی و بیماری روحی رنج میبرد و برای همین دلش نمیخواهد با غلطیدن در وادی هنر و پیروی از دل، این جنون را در خود تشدید کند و برای همین است که معمولی بودن را سرلوحه زندگی خود قرار میدهد و از دو دوست عزیزش پیتر والش و سلی سیتن که خودِ واقعی کلاریسا را میشناسند دوری میکند. او نمونهی زنانهی شخصیت سپتیموس است که در آخر از فرط جنون خودش را میکشد و کلاریسا با شنیدن این خبر در میانهی میهمانی به درون اتاقاش میگریزد، دگرگون میشود و در آخر نفس راحتی میکشد. کسی دیگر، شبیه به او، سراغِ مرگ رفته است، خودش را کشته است، حالا او می تواند زندگیاش را بکند، میتواند به نزد پیتر و سلی که در میهمانی منتظر دیدار او هستند برگردد.
رمان خانم دلوی را از منظری دیگر میتوان نوعی رمان شهری دانست که نویسنده در آن با موشکافی به لندن پس از جنگ جهانی اول، کوچه پسکوچهها، خیابان ها و پارکها و کاخ ملکه میپردازد. هر کدام از شخصیتها نماد یکی از اقشار جامعهی پس از جنگ میشوند و به روایت زندگی حال و گذشتهی خود میپردازند. سپتیموس همان هنرمند و نابغهی با استعدادی است که با جنگیدن در جبههها و دیدن مرگ عزیزترین دوستاش از نزدیک مجنون میشود و با وجود مدالهای افتخاری که به او دادهاند هیچگاه جامعه او را به خود نمیپذیرد. دو پزشک حاذقی که سعی در درمان او دارند، با تجویزهای اشتباهشان حال او را وخیمتر میکنند. (نگاه قهر آلود ویرجینیا وولف به روانپزشکان در اینجا کاملاً مشهود است. او خود در دورانی که افسرگی شدید داشت از دست پزشکان و تجویزهای آنان سخت نالان بود) هیو ویتبرد نمایندهی بادمجان دورِ قابچینهایی است که برای وصل کردن خود به دربار ملکه حتی حاضرند کفشهای اشراف را واکس بزنند و پیتر والش با نگاه بدبین و تلخ خود، نماد آنهایی میشود که از سیاستهای کشور و نزدیکانی که برای دست یافتن به جایگاهی بالاتر مدام دست و پا میزنند و دست از رفتار ریاکارانهشان برنمی دارند، سالها مهاجرت میکند و خودش را محکوم به تبعید میکند.
رمان خانم دلوی توسط دو مترجم خوب کشورمان فرزانه طاهری و خجسته کیهان به فارسی برگردانده شده است.
یه کتاب سخت خون و پر از دشواری و پیچ و خم که تا آخر خوندنش جون ادم رو در میاره
فکر نمی کردم نویسنده ای با این شهرت و معروفیت همچین کتابی بنویسه هیچ وقت!!
اگر بخواهیم خیلی سختگیر باشیم هم فقط باید سی چهل صفحه شروع کتاب را نفس گیر بنامیم وگرنه از آن به بعد رو به سرا شیبی می رفت و داستان دیگر آن پیچیدگی نخست را نداشت دوست من
حرفتون درست ولی تو همون سی چهل صفحه هم جون آدم رو بالا می آورد. تازه بعد از اون هم که داستان یه مقدار سر راست تر می شد باید دنبال قسمت هایی که در ابتدا متوجه نشده بودیم می گشتیم
در هر صورت انتظار من یکی که بیشتر از اینها بود!!!
باید بررسی کنیم که انتظار شما از یک داستان خوب چه چیزی است؟ آیا راحت خوان بودن به تنهایی امتیاز محسوب می شود؟ و یا آیا هر کتابی که کمی مخاطب را درگیر کند کتاب بدی است؟ من فکر می کنم ابتدا بهتر است درباره این معیارها با هم به توافق برسیم و بعد بحث را به سمت کتاب ببریم
بله برای من یکی که یکی از معیارهای کتاب خوب اینه که راحت جلو بره و مخاطب رو با خودش همراه کنه.و کتابی که این خصوصیت رو نداشته باشه نمی خونم و اگه هم مثل این کتاب مجبور به خوندنش باشم با زور جلو می رم و بی میل تمومش می کنم
داستان اگر اصول اولیه خودش رو رعایت کرده باشه خوندنی می شه و پیش می ره و البته سلیقه شخصی هم در این قضیه دخیل هستش و نباید منکرش شد
خانم دالاوی و ویرجینیا ولف کتاب پیچیده و پر رمز و رازی است و از آن دسته از کتاب هاییه که فقط باید مخاطب کتاب خوان و سختگیر سراغش بره و شاید همگان از آن لذت یکسان نبرند
در جلسه اختلاف نظرها انقدر زیاد بود که کار داشت به درگیری لفظی می رسید!
خوب به نظرم خیلی کتاب خسته کننده ای بود. من که هرچی میخوندم پیش نمی رفت و هیچ اتفاقی هم نمی افتاد. نمی دونم چرا به این کار میگن شاهکاره. به نظرم همون کسایی که آثار سحت و غیرقابل فهم رو شاهکار می دونند این کتاب رو بزرگ کردن. من که به نظرم وظیفه اصلی کتاب ارتباط برقرار کردن با مخاطبه. اگه این اتفاق نیفته هیچ ارزشی نداره
برخلاف نظر شما بنده بسیار از این کتاب لذت بردم. دوست عزیز بهتر است ناگهانی قضاوت نکنید و مشکل خودتان را به کتاب و امثالهم ربط ندهید. قصد جسارت ندارم اما ار تباط برقرار نکردن شما با کتاب، مشکل شماست و نه کتاب
خوب دوستان باید قبول کنیم که این کتاب یه مقدار پیچیده است. یعنی با توجه به پلات ساده ای که داره خیلی خیلی از درون انسان ها میگه و از احساسات و عواطف شون صحبت میکنه. احساس هایی که اصلاً تکراری نیستند و بینش بالای نویسنده رو نشون میدن و از درونِ درونِ اونها صحبت میکنه. به نظرم واکنش کلاریسا در مقابل مرگ سپتیموس خیلی شگفت انگیز بود و این تحلیل که اون مرد تا من زنده بمونم
با حرفتون موافق نیستم، من هنر رو یک مقوله ی ذوقی می بینم. من که قرار نیست منتقد ادبی بشم که هرچی تو دنیا چاپ میشه رو بخونم. تصمیم دارم که فقط آثاری که من رو سر کیف میارن بخونم و با خوندن آثار سخت و اذیت کننده خودم رو از هنر و ادبیات متنفر نکنم. البته سوء تفاهم نشه. من از این کتاب خیلی خوشم اومد. خیلی خیلی زیاد
کتاب خوبی بود. از آن لذت بردم و در توضیح باید بگویم که بعضی جاها جملات طولانی بودند که نشان می دادند که زمان روایت از دیدگاه شخصیت ها کشدار شده است و گاهی جملات کوتاه که نشان دهنده ضرب آهنگ تندتری بودند . جدای اینها گاهی اوقات حشو و جملات اضافی و دور ریختنی غنای زبان را گرفته بود و به اثر آسیب رسانده بود
اگرچه این کتاب ممکن است برای برخی دوستان خسته کننده و عذاب آور باشد اما باید بدانیم که ما و گروهی که تشکیل داده ایم به تدریج از جرگه ی مردمی که بر حسب عشق و میل شخصی شان کتابی را می خوانند، جدا هستیم. مخاطب جدی ادبیات باید به تمام سبک های ادبی مسلط باشد و دوره های پیچ در پیچ گذارهای ادبی را تجربه کند و پشت سر بگذارد. ما باید آثار بزرگ جهان را مطالعه کنیم؛ چه به سلیقه ما باشند و چه نه
واقعاً ترجمه ی ناب و کم نظیری دارد این کتاب. دست خانم طاهری درد نکند. مطمنم اگر مترجمی ناشی دست به ترجمه ی کتاب می زد کار حوصله سر بر و سخیفی از آب در میامد. زبان تقریباً شاعرانه ی نویسنده بسیار مناسب و هم راستا و هم قدم با متن کتاب است
حالا قصد تهمت و این حرفا رو ندارما ولی بحث که به اینجا کشید من هم دلم میخواد حدس خودم رو به زبون بیارم. من احساس میکنم فرزانه طاهری این کار رو ترجمه کرده و گلشیری اون رو بازنویسی کرده. من که توی سطر سطر این کتاب رد پای هوشنگ گلشیری رو میدیم.
نه تو رو خدا! انقدر بی انصاف نباشید. خانم طاهری برای خودش یه پا مترجمه. تازه این کتاب رو مگه اون موقع ترجمه کرده که می گید گلشیری کمکش کرده تو ترجمه ش!؟!
خب اگه نخوام بی انصاف باشم و بگم کتاب رو گلشیری بازنویسی کرده دیگه نمی تونیم این موضوع رو نادیده بگیریم که نثر کتاب خودآگاه و ناخودآگاه تحت تاثیر مستقیم و خیلی زیاد نثر رمان ها و داستان های گلشیری بوده. بلاخره این دو تا زن و شوهر بودن و این موضوع اجتناب ناپذیره اونم با کاریزمایی که گلشیری داشته!!
چقدر خوب که ما کتاب ساعت ها رو خوندیم. خیلی به فهم این کتاب کمک می کرد. جالب تر از همه اینکه ویرجینیا وولف اول خواسته نام کتاب رو ساعت ها بگذاره.. حالا دیگه میدونم اون ساعت هایی که خوندیم کاملاً ادای دین به این کتابه. چون اونجا هم زنی هنر دوست هست که پاش رو از وادی هنر بیرون گذاشته فقط برای این که عادی باشه و افکار جنون آمیز رو از خودش دور کنه اون زندگی کسالت بار خانوادگی رو ادامه میده
آره واقعا به نظرم اگه اون کتاب رو نخونده بودیم خیلی چیزهای این کتاب برامون قابل درک نبود. یه روح مشترک این دو تا کتاب رو به هم متصل کرده و کانینگهام رو ترغیب به نوشتن ساعتها کرده
خیلی به فهم این کتاب کمک می کرد. جالب تر از همه اینکه ویرجینیا وولف اول خواسته نام کتاب رو ساعت ها بگذاره.. حالا دیگه میدونم اون ساعت هایی که خوندیم کاملاً ادای دین به این کتابه. چون اونجا هم زنی هنر دوست هست که پاش رو از وادی هنر بیرون گذاشته فقط برای این که عادی باشه و افکار جنون آمیز رو از خودش دور کنه اون زندگی کسالت بار خانوادگی رو ادامه میده
چقدر بامزه که مترجم کروکی خیابونها و جاهایی که خانم دلووی از اونجا رد میشه رو هم کشیده. با این کارش خیلی خیلی تشخص داده به شخصیت اصلی کتاب یعنی خانم دلووی. یعنی اینکه خیلی خیلی اهمیت داره مکانهایی که اون پا به اونجا میگذاره و ازشون رد میشه و از طرفی هم چقدر داستان رو واسه مخاطب باز می کنه و آدم دوست داره بعد اینکه این کروکی ها رو دید یه بار دیگه کتاب رو از اول تا آخر بخونه
خیلی جالبه به نظر من با خوندن این کتاب با تمام دوره ی تاریخی انگلیس در اون دوره آشنا می شیم. هم با خود انگلیسی ها. هم با مهاجرها مثل همسر سپتیموس که از ایتالیا مهاجرت کرده و از انگلیس نفرت داره و حتی با تمام اقشار جامعه از فقیر و غنی، مرد و زن، بچه و کوچک و بزرگ
یک رمان خوب کاملا درس زندگی به آدم می ده دقیقا مثل اینکه آن اتفاق ها رو تجربه کردی . به قول لوکاچ منتقد بزرگ اروپایی رمان حافظه تاریخی یک ملت هستش که از طریق اون می شه با فرهنگ و تاریخ یک کشور برخورد داشت و به همین دلیل است که خانم دالاوی یک شاهکار به حساب می آد
رمان حافظه تاریخی مردم قرن بیستم
جمله ای بسیار فهیمانه که لوکاچ جوان در کتاب رمان تاریخی و نظریه رمان مطرح می کند و درباره این کتاب هم صادق است
من هم در مورد ترجمه موافقم. چنین کتاب هایی که کمی سخت خون هستند و مبتنی بر زبان و فضا سازی ان به جای این که بر پایه ی پلات باشن باید ترجمه ی فوق العاده قوی ای داشته باشند تا بتونن جوهره ی کار رو به خواننده ارائه بدن
من متاسفانه فرصت نکردم مقالات انتهای کتاب را بخوانم، اما تا آنجا که میدانم سبک این کتاب جریان سیال ذهن است که ویرجینیا وولف و جویس و فاکنر از سردمداران آن بوده اند و در آن دوره ی زمانی اینطور می نوشتند
پیشنهاد میکنم حتماً مقاله های انتهای کتاب رو بخونید. البته برای اون دوستانی که خوششون اومده میگم چون واقعا به فهم بهتر داستان کمک می کنه و درباره همین سبک هم توضیحات خوب و مفیدی می ده که من نمونه ش رو جای دیگه ندیدم
بهترین قسمت کتاب پایان اون هست خانوم. کلاریسا هنرمند و روشنفکری است که همه اینها را به کنار گذاشته تا یک زندگی عادی و ساده که پر از شادی است را تجربه کند، ولی اون حس میل به دیوانگی هنوز درون اون وجود داره. سپتیموس نیمهی دیگر خانم دلووی است. نیمهای که دیوانگی و مرگ و بدبختی از آنِ اوست. او می میرد و کلاریسا به آرامشی باورنکردنی دست پیدا می کند
بله، تمام کتاب ها که نباید روابط علی و معلولی خودشون رو مستقیم توی چشم خواننده داد بزنند. بهتره که هر کتابی رو با سبک و ویژگی های خودش بسنجیم و بعد درباره ی اون قضاوت کنیم. همه ی کتابها که رئالییسم های شسته و رفته نیستند!
ولی جالبه ها، زنای ادبیاتی خارجی هم وقتی میخوان بنویسن میان زندگی خودشون رو می نویسند. این اپیدمی فقط مال نویسنده های زن ایرانی نیست.
از زندگی خود نوشتن نشان خوبی یا بدی یک کتاب نیست. کتاب «عاشق» مارگریت دوراس هم بر اساس زندگی خودشه و رمان های خانم شیوا ارسطویی هم کپی پیسته زندگیشه. ولی این کجا و آن کجا!
آگاتا کریستی هم زنه ولی داستاناش که همش جناییه چه ربطی به خودش داره آخه! چر الکی برچسب میزنید روی نویسنده های خانوم! اصلاً کار درستی نیست. زنها خیلی توی چشم هستند، شاید دنبال مردها هم که بریم اونها هم همینطوری باشن ولی چون تعدادشون بیشتره به چشم نیان
نویسنده های مرد نیز به از خود گفتن علاقه وافری دارند، البته برخی از آنها. خدابیامرز گلشیری گفته بود که من در دورانی از زندگیم عاشق شدم و بعد رفتم و کتاب کریستین و کید رو نوشتم. علاوه بر آن یک منِ ثابت در بیشتر آثار گلشیری هست که به شخصیت خود ایشان بسیار شباهت دارد. علاوه بر آن گلشیری در برخی کتاب هایش مدام از اصفهان شهری که در آنجا زندگی کرده می گوید.
رضا براهنی هم فکر میکنم در شعرهای مخوفی که در مجموعه ضل االه داره، از تجربیات واقعی خودش در شکنجه گاه های ساواک میگه. آواز کشتگان رو هم فراموش کردم بگم. اون هم خیلی به مسئله شکنجه می پردازه.
در ابتدای کتاب جایی که اون اتومبیل سیاه میاد و با ورودش شهر رو به هم می ریزه و ما بعداً متوجه می شیم که اتومبیل ملکه انگلستانه. خیلی جالب بود. ویرجینیا وولف خیلی با آب و تاب و زیبا این صحنه رو نوشته و جوری نوشته که شکوه و بزرگی درباریهای انگلستان چند برابر بیشتر از اون چیزی که هست نشون داده بشه. به نظر من این صحنه خوب بود، ولی برای کلاریسایی که فقط درحال عبور و نگاه کردنه و به همه چیز هم سطح هم نگاه میکنه، این قسمت خیلی بلد شده بود و نوی ذوق میزد
با نظر شما موافق نیستم. کلاریسا در همه جای کتاب زندگی رو همین قدر پاک و درخشنده می بینه. اون گلها، خونه ی خودش، دخترش و همه چیز رو زیبا نشون میده و تاکیدی نمیکنه
به نکته ی جالبی اشاره کردید، کلاریسا دلووی که همان ویرجینیا وولف است همه ی جهان رو زیبا می بیند به جز خودش. یعنی اتفاق های بیرونی خیلی تاثیری روی او ندارند و افسردگی پنهانی که توی وجودش هست و احساسی که نسبت به مرگ و از بین بردن خودش دارد فقط و فقط از رابطهی پیچیده شخص او با جهان نشات میگیرد
اگر کمی بخواهیم مته به خشاش بگذاریم و با دقت بیشتری در مورد سبک کتاب صحبت کنیم می توانیم بگوئیم که سبک این کتاب برخلاف سایر آثار وولف جریان سیال ذهن نیست و همانطور که مترجم در انتهای کتاب توضیح میدهد سبک کتاب «نقل قول غیر مستقیم» است
ببخشید میشه در مورد این نقل قول غیرمستقیم توضیح بدید. بعید می دونم یه سبک باشه، شاید یکی از زیرمجموعه های جریان سیال ذهنه یا نوعی زاویه دید که اصلاً ربطی به سبک شناسی و این مسائل نداره
اون جوری که من شنیدم ولف مظهر سیال ذهن تو دنیا به حساب می آد و اصلا تو نگاه استادان دانشگاه برای تدریس این کتاب پیشنهاد می شه و در جست و جوی زمان از دست رفته پروست. نمی دونم منظور شما دقیقا چی بوده!
جریان سیال ذهن را می شود به طور اخص در آثار ولف در کتاب «به سوی فانوس دریایی» او دید. کتابی تمامن مبتنی بر ذهن و خیال و با وجودی که روایت بسیار کند و ضرب آهنگی پایین دارد ولی خواندنی و از لحاظ ژانرشناسی و سبک بسیار مهم است
narges عزیز بهتر است به صفحه 413 کتاب البته کتابی که مترجم آن خانم فرزانه طاهری است مراجعه کنید. در آنجا مو به مو و خط به خط در مورد این «نقل قول غیرمستقیم» کذایی توضیح داده و البته که دریافت آن کمی پیچیده است
راستی این رو میدونستید که ویرجینیا وولف با دربار انگلستان و ملکه کاملاً رفت و آمد داشتند و با اونها در ارتباط زیادی بودند و از طرفدارهای سرسخت اونها بودند. این کتاب هم یه جورهایی ادای دین به ملکه به حساب می آد
اصلاً امکان پذیر نیست به نظرم که غول ادبیات دنیا بیاد و قسمتی از کتابش رو به تملق شاه و ملکه اختصاص بده. اگه این خصوصیتو داشت که هیچ وقت نویسنده ی بزرگی نمی شد و در حد کوتوله ها باقی می موند.
درباره ادای دین بودن یا نبودن این کتاب به ملکه ویکتوریا آنقدر مطمئن نیستم و با وجود نداشتن اطلاعات نمی توانم اظهار نظر کنم ولی از این موضوع اطمینان کامل دارم که ولف نه تنها با دربار رابطه داشته بلکه اصلیت خود او نیز به دربار انگلستان می رسیده و جز خانواده های بسیار نزدیک به ملکه بوده
آقا تملق کنند، بگذار از هرچی شاه و شاهزاده و ملکه است تملق کنند ولی یه اثر ادبی درست و درمون بنویسن. مگه شاعرای خود ما که ارزش جهانی دارند این کارو نکردند؟ شما خمسه ی نظامی رو باز کن و می بینی اول هر فصل اول یه دور شکر خدا می کنه و بر محمد و آل محمد درود می فرسته و بعد تا اونجا که می تونه قربون و صدقهی شاه دوران شون میره و بی خیال نمیشه. نمیگم کار خوبیه ولی میگم منافاتی با هنرمند بودند نداره
بله حافظ هم در خیلی از غزلیاتش از کمالات شاه اون دوران که فکر میکنم شاه شجاعه می گه. و خیلی ها هم اینطور تفسیر می کنند که وقتی میگه : ای سرو بلند قامت دوست/ وه وه که شمایلت چه نیکوست…یا خیلی از این اشعار به جای این که به حضرت حق مربوط باشه، در وصف پادشاه بوده
عذر میخواهم ولی فکر میکنم مقایسهی درستی نیست که رمانی در دوره ی مدرن را با اشعار کهن فارسی مقایسه کنید. علاوه بر این به یاد داشته باشید که هنرمندان ایرانی از دوران کهن تا آخر دورهی قاجار کاملاً در خدمت دربار بودند. از نقاشان و خطاطان گرفته تا تذهیب گران و مینیاتوریست ها و البته شعرا. برخی از آنها اگر از شاه نفرت داشتند باز هم مجبور بودند که مدیحهای در وصف او بسرایند. اما در اینجا شخصیت خانم دالووی فقط از دیدن شکوه و وقار ملکه و جشن شادی که به افتخار او برپا شده است خوشش آمده. همین.
من در مورد این کتاب و یه سری کارهای دیگه مثل به سوی فانوس دریایی و خشم و هیاهو و آثار ناتالی ساروت و چند نفر دیگه که اسمشون خاطرم نیست به یه نتیجه ای رسیدم. بعضی از خواننده ها فن این کارا میشن و واقعاً لذت می برند و بعضی دیگه هم نه. حتی با یه خط ش ارتباط برقرار نمی کنن. به نظر من حد وسطی وجود نداره. خیلی از آدما 20 صفحه اول اینجور کتابا رو می خونن میندازن اون ور. دیدم که میگم!
جای امید است که ما در ردهی آن دسته از افراد که علاقه ای به عمق و محتوا ندارند نیستیم و نخواهیم بود. حرف شما منطقی است، فقط کتاب خوان های حرفه ای به سراغ این کتابها میروند
قسمت خنده دارش اینه. بعضیا کتابو می خونن و نه خوششون میاد و نه چیزی می فهمن فقط برای این که ضایع نشن جلوی بقیه کلی به به و چه چه می کنن. من خودم برخورد داشتم با همچین آدمی. بهش گفتم رمان فانوس دریایی وولف در مورد چیه و چه داستانی داره. این آقا اینقدر جفنگ به هم بافت که لکنت گرفت و مطمئن شدم که اصلاً اون کتاب رو ورق هم نزده.