شیوا ارسطویی، نویسنده و شاعر معاصر در سال 1340 در تهران به دنیا آمده است. وی دارای تحصیلات کارشناسی مترجمی زبان انگلیسی و کارشناسی بهداشت صنعتی از دانشگاه تهران است. او به گفتهی خودش، مدتی در کارگاههای داستان و شعرِ رضا براهنی حضور داشته و از شاگردان وی محسوب میشود. ارسطویی علاوه بر نوشتن، سابقهی تدریس داستاننویسی در دانشگاه هنر تهران و دانشگاه فارابی را دارد، و اکنون در یکی از دانشگاههای غیرانتفاعی هنر در حال تدریس است. در میان نویسندگانِ زن او اولین و شاید تنهاترین نویسندهای است که از دیرباز کارگاههای داستان نویسی داشته است. رمانهای او عبارتند از: «او را که دیدم زیبا شدم»، «نسخهی اول»، «بیبی شهرزاد»، «آسمان خالی نیست»، «افیون» و «خوف». او همچنین سه مجموعه داستان دارد با نامهای«آمده بودم با دخترم چای بخورم»، «آفتاب مهتاب» و «من دختر نیستم». «گم» و «بیا تماماش کنیم» نیز مجموعه شعرهای این نویسنده محسوب میشوند.
کتاب «آفتاب مهتاب» برندهی جایزه گلشیری و نیز برندهی جایزه یلدا در سال ۸۲ شدهاست.
مجموعهی «آفتاب مهتاب» حاوی ده داستان کوتاه است: یک شب قبل از انتخابات – پرانتز باز، خنده، پرانتز بسته – برای پیرزنهای خودم – تقسیم – تورَگی – غذای چینی – شازده خانم – گدای انگلیسی – آفتاب مهتاب
بیشتر داستانهای این مجموعهی موفق، داستانهایی فرمالیستی هستند و ما کمتر داستانی را میبینیم که خیلی سر راست و مستقیم قصه را تعریف کند و به پایان برساند. نویسنده در داستانهایاش از موتیفهای مختلفی استفاده میکند و بسته به شرایط از آنها کارکردهای متفاوتی میگیرد. به عنوان مثال در داستانِ «هنوز نه، اما بعد…» نویسنده از رنگ سرخ که به کرات در این داستان از آن استفاده شده، استفادههای گوناگونی میگیرد و مفاهیمی را به خواننده منتقل میکند. رنگ سرخ در ابتدا رنگِ لاکِ روی انگشتان راوی است که در دورهی میانسالی زندگیاش، رابطهای رو به زوال با جفتاش دارد. لالههای قرمز نماد رابطهی عاطفی بین مرد شهید شده در جبهه و همسرش است. همسری که در برنامهی روایت فتح از عشق خود نسبت به همسرش میگوید. رنگ سرخ علاوه بر این، رنگِ خون است. نیروی انتظامی به سمت دختر و پسر جوانی که دست هم را در خیابان در دست گرفتهاند شلیک میکند و باعث زخمی شدنِ پسر میشود. بنابراین نویسنده در این داستان به مسئلهی عشق و رابطهی عاطفی بینِ سه گروه متفاوت از انسانها پرداخته است: روشنفکران و نویسندگان، شهدای جنگ تحمیلی و دختران و پسرانی که تازه پا به سن جوانی گذاشتهاند.
دیگر داستانِ فرمالیستی این مجموعه «غذای چینی» نام دارد که با فرمِ غریب خود بدعتی در داستان کوتاه معاصر ایران بوجود آورد. این داستان با استفاده از تکنیکهای سینمایی و داستانی به صورت همزمان، داستانِ شهرزاد را که عکاس است و از مراسم افتتاحیهی فیلم برمیگردد به تصویر میکشد. توصیف نویسنده از شخصیتهای این داستان، اغراق شده و کاریکاتورگونه است و آدم ها کاملاً مناسب با حال و هوای غریب داستان به تصویر کشیده شدهاند. البته عکاس بودنِ شخصیت اصلی، توجیه مناسبی برای فرم داستان است زیرا او دنیا را هرطور دلش بخواهد کادر بندی میکند و از آن عکس میگیرد.
داستانِ دیگری که دغدغهی فرم دارد«برای پیرزنهای خودم» است که حاوی دو روایت است. هردو اول شخص هستند و هردو از زبان دختر بیان میشوند. فرمِ زیبای این داستان بسیار قابل توجه است. داستان از شبی زمستانی شروع میشود که دختری در خانهاش از سرما میلرزد و چیزی مینویسد. قسمت عمدهی داستان در خانهی سالمندان میگذرد، دختر برای پیرزنان هرچند وقت یک بار شیرینی میبرد و ضبط صوت و نوار و حسابی برایشان میرقصد. پیرزنها همگی به خوبی شخصیت پردازی شدهاند. در لابهلای روایتِ خانهی سالمندان، دختر روایتی از پسری که او را دوست دارد و با او عقد کرده ارائه میدهد. دختر با تلفنهای مشکوکی که به خانهاش میشود و دیدن رفتار پسر در میهمانیها که گویی دلاش با کسِ دیگری است با ازدواج مخالفت میکند و جشن و بزن و برقص توی خانهی سالمندان در واقع عروسیای میشود برای دختر. دختری که عروس شده است ولی دامادی وجود ندارد.
نویسنده در داستانِ «یک شب قبل از انتخابات» از تکنیکِ دیگری استفاده میکند. راوی که دختری است با نام شهرزاد با داییاش درد و دل میکند و در خلال این دیالوگها و روایتها شخصیتی به نان «سیمین» که اصلاً حضور ندارد و همسرِ پیشینِ دایی بوده است به طور کامل و دقیق شخصیت پردازی میشود. دایی و دختر هردو رابطهای شکست خورده دارند و انگیزهی روایت آنها همین موضوع است.
داستان «پرانتز باز، خنده، پرانتز بسته» داستانی کاملاً نمادین و تا حدی فمینیستی است. زنی به خاطر پوست سفت و چروکاش که روز به روز بدتر میشود به سراغ پزشک میرود. اوقاتی که زن میخندد یا حرف میزند احساس میکند ماسک گچی پوستاش در حال شکافتن است. در واقع این ماسک نمادِ «نباید»هایی است که زنان در جامعه اجازهی انجام آن را ندارند و چون نمیتوانند شخصیت اصیل خود را بروز دهند، همانند زنِ این داستان، ماسکی صورتشان را میپوشاند و چارهی رهایی از آن هم فقط خنده است. خنده های بلند. همان کاری که زن در انتها انجام میدهد و از شر ماسک راحت میشود.
داستانِ «شازده خانم» داستانی دوست داشتنی و نوستالژیک است. مادری برای این که دخترش دردِ عادت ماهیانهاش را فراموش کند شروع میکند به گفتن خاطرات قدیمی زندگی و عشق پنهانیای که او به یکی از خوانندههای مطرح آن دوره داشته. مادر که در تئاتر مدرسه نقش عروس را بازی میکند در رویای ازدواج با این خوانندهی محبوب است ولی زمانی که میفهمد او بدون ارادهی خود و به اجبار خاندان سلطنتی مجبور شده است با دخترِ یکی از بزرگان ازدواج کند، عشق در وجودش تبدیل به نفرت میشود.
استفاده از فرمهای بدیع و نامتعارف، زبانِ ساده و روان و دیالوگهایی به شدت هوشمندانه، سبب شده است که این مجموعه، جزء بهترین مجموعه داستانهای معاصر فارسی شود.
نقد خیلی خوبی نوشته بودین. مرسی از شما. بحثی که درباره داستان های فرمالیستی مطرح شده بود برام جالب بود فقط معذرت میخوام کسی هست که دربارهی داستان های فرمالیستی نظر بده؟ چون من خودم هیچی از اون نمی دونم
من شنیدم که این نویسنده ها وقتی داستانشون بی محتوا ست و موضوع خاصی برای نوشتن ندارن میرن به سراغ فرمهای عجیب و غریب تا داستانشون با این کارها جلوه پیدا کنه. اتفاقا خیلی هم مد شده و اسمش رو هم می ذارن داستانهای تجربی
اگر از تاریخچه ی فرمالیسم بخواهیم می توانیم به سراغ «ویکتور شکلفسکی» در روسیه برویم. فکر می کنم او نخستین کسی بود که در رسالهاش با نام رستاخیز واژه در سال 1914 این کلمه رو بوجود آورد و جریان نقد ادبی در قرن بیستم را پایه گذاری کرد و به دوره های بعد از خودش تاثیرزیادی گذاشت
احسنت به شما در ادامه حرفتون باید بگم که فرمالیست ها بیشتر در پی بررسی جنبه ها و ابعاد آشنایی زداینده و زیباشناختی هنر روایت پردازی بودند و یکی از قوانین آنها هم آشنایی زدایی بود که به نظرم غذای چینی کتاب آفتاب مهتاب این خصوصیت رو داشت
بچهها بیایید یه ذره زیر دیپلم حرف یزنید. آخه من اصلاً متوجه حرفاتون نمیشم 😦
من واقعاً داستان شازده خانم رو دوست داشتم. خیلی زیبا نوشته شده بود. موقع خوندنش صدای ستار که شازده خانم رو می خونه تو گوشم میومد و قشنگ رفته بودم تو نوستالژی و از این جور صحبتا 🙂
بله واقعاً داستان زیبایی است و دلیل آن این است که نویسنده لحن و زبان یک دختری در آستانهی بلوغ را خیلی خوب درآورده. و با استفاده از کلمهها و ترکیبهای ساده داستان را پیش برده. این سادگی در دیالوگ ها هم وجود دارند که به عقیده ی من دیالوگ های خوبی هستد
تمام قشنگیه این داستان به خاطر اون فضای کودکانه ی داخلشه. دختری خوشگل ولی سرتق و لجباز و حاضر جواب که با خودش فکر می کنه که اگر پسر پادشاه به خواستگاری اش بیاد، اصلن محلش نمیگذاره و تحویلش نمی گیره
از منظر دیگه اگر بخواهیم به این داستان نگاه کنیم، می بینیم که نویسنده چقدر خوب به تفاوتهای دو نسل اشاره میکند. سیندرلا تبدیل به ژاندارک شده و جوان ها به جای آن که عکس خوانندگان لس آنجلسی را به دیوار بزنند عکس چه گوارا برایشان با ارزش و معناست
بعله آقا، کلاً داره می گه که سنت پوسید و مدرنیته اومد روی کار. آن خواننده ی محبوب که دورانش به سر اومده هم نماد سنتیه که آروم آروم داره از بین میره
در تفاوت نسل ها به نقش زن هم دقت کنید که چطور نویسنده با گفتن دو تا اسم کوچیک (سیندرلا و ژاندارک) میاد زن در جامعهی دیروز که می بایست سیندرلا گونه ای در خانه باشد تا مگر شبی محبوبی بیاید و او را با خودش ببرد رو با ژاندارک مقایسه می کنه. ژاندارک نماد آزادی و شورش و انقلابه. واقعاً نوشتن داستانی به این سادگی که پر از مفاهیم ارزشمند است باید کار دشواری باشد. دست نویسنده اش درد نکند
درسته، من بیشتر از همه با داستان پرانتز باز، خنده، پرانتز بسته ارتباط برقرار نکردم، به نظرم اصلاً داستان نبود یه بیانیهای بود که ته تهش می خواد بگه زن ها باید آزاد باشند. کلاً من علاقه ای به داستان های فمینیستی ندارم چون این داستان ها به جای این که به زن ارزش و بها بدن بدتر خوار و خفیف اش می کنن
بله حرف شما منطقی است فمینیسم در غرب معانی متعددی دارد و این معانی و تعریف ها در طول سالیان دراز تغییر کرده است. ایرانیان هم که استاد تقلید هستند البته خوب هم تقلید نمی کنند، منظور را اشتباهی می فهمند. برای همین است که آثاری فمینیستی که قرار است به نفع زنان باشد به نقیض خود بدل می شوند و بدتر زنان را زیر سوال می برند
تو ویکیپدیای خانم ارسطویی خوندم که ایشون در طول جنگ تحمیلی به عنوان بهیار در پشت جبهه خدمت می کردند. برای همین هم ما تو این کتاب و کتاب های دیگه شون دید مثبت ایشون رو به بازمنده های جنگ می بینیم. باید به چنین زن جسوری افتخار کرد
بله من شنیدم که رمان او را که دیدم زیبا شدم کلاً در مورد یه بهیارِ که عاشق یکی از پسرانی شده که از جنگ برگشته و توی کماست. اتفاقاً می گند که اون رمان جزء بهترین کتاب هاشونه
ببخشید من متوجه نشدم. شما گفتید که توی این کتاب هم در مورد جنگ گفته! می شه بگید در مورد کدوم داستان حرف می زنید
توی داستان آخر که اسمش فکر کنم هنوز نه، اما بعد…بود یه صحنه ی خیلی تاثیر گذاری داره که تلویزیون در مورد یک شهید صحبت می کنه و بعد همسرش رو نشون می ده و زن شهید با صداقت تمام میگه که من عاشق صورت زیبای همسرم بودم و اشک می ریزه. این صحنه کاملاً همدلی نویسنده رو نسبت به مسئلهی جنگ در حد کوچکی نشون می ده
تا قبل از این فکر می کردم ارسطویی بیشتر به عنوان شاعر شناخته شده ست تا نویسنده. مخصوصا به خاطر مجموعه شعر «گم» که من خیلی ساله با شعراش روزهای خوبی داشته و دارم. و برام جالب بود که فضای شعرهای این خانم با داستان هاش تا حدود
منم مجموعه شعر گم رو خیلی دوست داشتم. البته شاید اگه این روزها بخونم و با سواد و سلیقه امروزم بخوام بسنجم مثل قبل ازش خوشم نیاد ولی در کل تجربه خوبی از خوندنش داشتم
شعرهای ارسطویی به نظر من نسبت به داستان هاش هیچ جایگاهی ندارند. ارسطویی به ذات نویسنده س و روایت گره و تو شعر با وجودی که تحت تاثیر براهنی بوده هیچ وقت موفق نشده به جایگاه برسه
درسته حرفتون و تو داستان هم تحت تاثیر رضا براهنی بودند. من بعد خوندن این کتاب و بحث های پیش اومده یه سرچی تو اینترنت کردم و دیدم ایشون توی یکی از مصاحبه هاشون گفته بودند که جناب رضا براهنی خیلی کتابِ «او را که دیدم زیبا شدم» رو دوست داشتن و حتی اسم کتاب رو هم خودشون انتخاب کردن
بله، خوب توی یادداشت کتاب هم گفته شده بود که شیوا ارسطویی شاگرد براهنی ست. البته گرایش براهنی بیشتر به سمت شعرهای فرمال و پسانیمایی هست. من فکر می کنم این فرمالیستی بودن داستان های ارسطویی هم از اینجا نشات میگیرد. چقدر خوب می شد یک منتقد کارکشته می نشست و ریشه یابی می کرد این شباهت ها را
از شیوا ارسطویی مصاحبه های زیادی رو اینترنت هست. پیشنهاد می کنم بخونید. این خانم یه شخصیت از خود متشکری داره که من نمومنه ش رو تو هیچکی ندیدم. جالبه که وقتی این مصاخبه ها رو می خونی می بینی شخصیت بعضی از داستان هاش چقدر شبیه به شخصیت واقعی خودشه
مگه چیکار کرده؟ چی گفته؟ من مدت زیادی کلاس های خانم ارسطویی می رفتم و همچین رفتاری ازش ندیدم اصلن!
تو کل این مصاحبه هایی که من ازش خوندم یه نوع خودشیفتگی ای وجود داره. هر جا می شینه از خودش تعریف میکنه و مدام داره به داستان هاش ارجاع می ده. فکر کنم این خانم فکر می کنه مارگریت دوراس ایرانه!!
شیفتگی و از خود تعریف کردن که دیگه شده یکی از اصول نویسنده شدن. حالا باز بنده خدا ارسطویی یه چیزی داره که بخواد خود شیفته باشه و چند تا کتاب درست و حسابی نوشته این بقیه چی می گن من نمی فهمم
یکی از دوستان من هم به این کلاس ها می رفت. زمانی که در موسسه ی کارنامه تشکیل می شد و ارسطویی به خاطر همین رفتارهایش آنجا را از دست داد . انگار در کلاس ها هم همین طور از خود راضی بوده و دیگران را می رنجانده
تجربه داستان خوندن تو این چند ساله برای من بیشتر رمان بوده و بعد از مدتی دیگه از داستان کوتاه به کلی کنار کشیدم. علتش هم ضعف زیاد داستان کوتاه ها و تکراری شدن مضامین اونها تو این چند ساله بوده. این کتاب رو هم چند سال پیش تهیه کرده بودم و به بهونه این جلسه خوندمش. اون چیزی نبود که من انتظار داشتم ولی تو یه سری مسائل از باقی ادبیات ایران بالاتر بود. فرم داستان ها و مضامینش رو خیلی دوست داشتم. وخصوصا داستان پیرزنها که عالی دراومده بود و من تیکه شیرینی کشمشی هاش رو هیچ وقت فراموش نمی کنم
ارسطویی در زمینه ایده پردازی موفق بوده علتش این است که فرم را می شناسد ولی کارهاش تکراری شده اند و وقتی سراغ رمان می رود حسابی خراب می کند. من فرق زیادی بین او و دیگر نویسندگان معاصر این دو دهه نمی بینم ولی خوب است که شما را اندکی به ادبیات ایران امیدوار کرده
ممنون از معرفی این کتاب و مقاله مفیدی که نوشته بودید . خوبی مجموعه داستان اینه که آدم اگه از چند تا از داستان هاش هم خوشش نیاد باز هم می تونه امیدوار باشه که داستان های دیگه راضیش کنه
مثلاً من از گدای انگلیسی واقعاً خوشم نیومد و داستان تقسیم هم به نظرم خیلی لوس و کلیشه ای و سانتی مانتال بود.
من که فکر می کنم شیوا ارسطویی بهترین نویسنده ی زن در ایرانه. البته در مورد اونایی که در قید حیات هستن صحبت می کنم. وگرنه غزاله علیزاده هم با این که کارهاش رو نخوندم شنیدم خیلی خوب می نوشته
هه هه جالبه غزاله علیزاده بیشتر از این که به خاطر داستاناش معروف بشه به خاطر اون خودکشی عجیب و غریب و شاعرانه اش معروف شد و اسمش سر زبونا افتاد. خیلی وحشتناکه که توی این مملکت همه فقط دنبال حاشیه ها هستند تا متن
واقعاً این چه حرفی است که شما می زنید. از شما اصلاً انتظارش را نداشتم. شیوا ارسطویی فقط و فقط یک نویسنده ی معمولی بوده و هست و فقط هم در عرصه ی داستان کوتاه موفق بوده. شما آخرین رمان این خانم «خوف» را بخوانید تا واقعاً با اراجیف نویسی آشنا شوید.
آره منم به عنوان این که بگیم بهترین نویسنده ی زن ایرانه قبول ندارم. متاسفانه خانم ارسطویی بیشتر با حاشیه ها و زندگی غیرعادی و عجیب غریب و ازدواج های پی در پی اش با اهالی ادبیات تونسته به اسم و رسم و جایگاهی که امروز داره برسه. من هم قبول دارم که داستان کوتاهاش خوبن ولی این که دلیل نمیشه، این خانم یک خروار کار ضعیف داره. پیشنهاد می کنم بقیه ی کارهاشو بخونید و بعدش احتمالاً در دیدگاهتون تجدید نظر می کنید
ولی من به شخصه بهترین نویسنده ی زن ایرونی رو گلی ترقی میدونم. فقط داستان کوتاه نوشته و خدائیش خیلی شاخ ان داستاناش. همین فیلم در خت گلابی رو که همه دیدید لابد دیگه، اون داستانش واسه گلی ترقیه. داستانه رو بخونی می بینی از فیلم ام بهتره خداوکیلی با این که فیلمه جز فیلمای آس سینمای ماس
یاسین جان من هم کارهای گلی ترقی را هم خیلی دوست دارم و هم تقریبا بیشتر کارهایش را خوانده ام ولی در عالم ادبیات برای من هر گل یک بویی دارد و سلیقه ام جوری است که می توانم با کارهای مختلف کنار بیایم پس مثل شما فکر نمی کنم. در همین آثار خانم ارسطویی خیلی مواقع بوده که داستانی چند روز ذهنم را درگیر کرده و مشغولیت برایم ایجاد کرده
خوب بعله قبول دارم حرف شما رو دوست خوبم. شما درست می گید ولی من این کامنت رو در جواب دوستانی نوشتم که می گویند ار سطویی بهترین نویسنده زن ایرانی هستش . من تو همین کتاب یه سری از داستان ها دو سه بار خوندم انقدر خوشم اومد ولی خب کلا همیشه اینطور بودم که یه مقدار به این لفظ «بهترین» و «بدترین» در عالم هنر حساسم. رده بندی و تقسیم بندی تو هنر کار خوبی نیست
جالبه که هیچ کس اسمی از منیرو روانی پور نمیاره 🙂 خودم هم رمان هاشو نخوندم، فکر کنم شماهام نخوندین . کلاً زیاد کسی تحویل اش نمی گیره
درست می فرمائید. من هم هیچ کدوم از آثارش رو نخونده ام. نمی دونم چرا هروقت خواستم به سراغ یکی از کتاب هاش بروم، گذاشته امش زمین و کتاب دیگه ای شروع کردم. شنیده ام که خیلی بومی می نویسه و لاغیر. دلیل دافعه ای که کتاب های ایشون داره رو نمی فهمم
زویا پیرزاد هم نویسنده خوب و کاربلدیه تو زنها. مخصوصا رمان چراغ ها و سه تا داستان عادت میکنیم. فکر نمیکنم هیچ زن کتاب خونی تو ایران باشه که این کتابها رو نخونده باشه این موفقیت خیلی بزرگیه. همون موفقیتیه که ارسطویی بهش نرسیده اتفاقا
امیدوارم هیچ کدوم از شما دوستای خوبم سراغ رمان بی بی شهرزاد ارسطویی نرفته باشید چون نظرتون کاملاً عوض میشه در مورد این خانم. یه رمانِ زردِ که یک کمی از کارهای فهیمه رحیمی و ر.اعتمادی بهتره. واقعاً فاجعه ای بود برای خودش. تازه من این کتاب رو وقتی دبیرستان می رفتم خوندم. الان اگه بخونم فکر کنم پاره کنم کتاب رو
شیوا ارسطویی یکی از نویسندگان فمنیست ایرانی ست که حق زیادی گردن ادبیات این مملکت داره. ولی خب کارهای ضعیفی هم مثل این کاری که اشاره کردید تو کارنامه اش هست ولی شمایی که می خواید کتاب ایشون رو پاره کنید و با ر.اعتمادی مقایسه اش می کنید می شه بگید کجای پرونده ر.اعتمادی یک کتاب در حد آفتاب مهتاب وجود داره؟؟
من تا حالا چندین بار این لفظ فمنیست رو دیدم که درباره این خانم استفاده می کنند. از شما سوال می کنم جناب mansor میشه به گوشه هایی از فعالیت های ایشون در زمینه حقوق زنان اشاره کنید؟
نقش زن تو داستان هایی ارسطویی از اون نقش کلیشه ای داستان ها و فیلم های پیش از این خارج شده. زن دیگه اون دو وجهی لکاته و اثیری نیست و می تونه به عنوان یه عنصر اجتماعی حضور داشته باشه و حقوقی برای خودش متصور باشه. این مهمترین نکته ی داستان های این نویسنده به حساب می آدش
پس به این چیزی که شما تعریف کردید دوست من می گن «نوشتن درباره مشکلات زنان» و نه «نویسنده فمنیست»
شما وقتی از این واژه استفاده می کنید من یه آدم هایی مثل سیمون دوبوآر تو ذهنم می آد و یهو خنده م می گیره از این مقایسه. استفاده درست از کلمات در بحث های تخصصی خیلی مهم هستند
اطلاعات تخصصی من تا این حد جواب میده که به نویسنده ای که درباره مشکلات زنان می نویسه و دغدغه این موضوع رو تو بیشتر آثار متقدمش می شه دید بگم فمنیست! من مطالعات زیادی رو آثار فمنیست ها داشتم و بحث تمام این دسته از نویسنده ها به تلاش برای تثبیت و اجرا کردن حقوق زنان هستش
یک سری نویسندگان مثل دوبوآر به طور مستقیم درباره این موضوعات بحث می کنند و یک سری مانند مارگریت دوراس در خلال تعریف داستان و نوشتن رمان. مگه اینکه شما بخواهید نویسنده ای مثل دوراس رو فمنیست ندونید که در این صورت بحث ما بی فایده است چون از اساس با هم اختلاف رای داریم
با عرض پوزش از بانوان گروه، بنده فکر می کنم ما اصلاً نویسنده ی زنی که شاهکار خلق کرده باشد در ایران نداریم. همه ی نویسنده های تاثیر گذار از هدایت گرفته تا گلشیری و ساعدی و بهمن شعله ور و پیمان هوشمند زاده و غیره مرد هستند. ما اصلاً نویسنده ای در حد و اندازه ی ویرجینیا وولف، مارگریت دوراس، مارگارت آتود، سوزان سانتاگ و غیره نداریم متاسفانه
چرا ما هر وقت در تحلیل و ارائه راهکار ناتوان می شویم بحث را جنسیتی می کنیم؟ مگر هنر و ادبیات جنسیت بردار است؟ فرهنگ مردسالار ما اجازه پرورش زنان را نمی دهد و ایراد از زنان ما نیست دوست عزیز
من نظرم را بر اساس تجربیات و واقعیاتی که در پیرامونم شکل گرفته بیان کردم و همان ابتدا هم عذرخواهی کردم
بحث من یک بحث جنسیتی نبود و قصدم جنسیتی کردن ادبیات به هیچ .جه نیست بلکه می خواستم به یک آسیب ادبی اشاره کنم. حالا می توانیم درباره علل این آسیب بحث کنیم
و البته من خودم را پیشتر برای این گونه برخوردهای عصبی که نمونه اش را هم در جامعه و هم در اینجا زیاد دیده ایم آماده کرده بودم
برای هر تعداد نویسنده زنی که کار ضعیف بیرون می دهند من می توانم به همان تعداد از مردها نمونه بیاورم و کارهای ضعیف آنها را در مقابل مثال بزنم. هنر فراتر از جنسیت می تواند ضعصیف و قوی، جذاب و سطحی و یا عمیق باشد
مگر تو همین ادبیات معاصر فارسی و در داستان غزاله علیزاده و پارسی پور و ترقی نمی نویسند؟ مگر فرخزاد و بهبهانی در شعر نداشته ایم؟ مگر در همین ادبیات ر.اعتمادی ها و پاورقی نویسهای مرد زیادی هم قلم نزده اند؟ به این چیزها نیست دوست من. برخورد من هم نه عصبی است و نه تند، اگر می شود استدلال بیاورید در جواب!
نویسنده هایی که کارگاه های داستان نویسی برگزار می کنند همیشه جوری می نویسند که تمام اصول داستان نویسی در آثارشان رعایت شده است ولی جذابیت و کشش در اثر وجود ندارد.
روح هنر در این آثار مرده متاسفانه و مخاطب بعد چند صفحه خسته می شود از خواندن داستان هایی که مثل ماشین فقط قواعد را رعایت می کنند