«کتاب مرتضی کیوان»
نوشتهی شاهرخ مسکوب
«مرتضی جوانیست احساساتی و شدیدالتاثیر اما بردبار. زیباپرست و ادبدوست. زیبایی را در هرچه باشد: در طبیعت و نقاشی، زن و موسیقی، به یک اندازه ترجیح میدهد… دوستپرست و رفیقباز است. برای اولی از جان و مال و فداکاری دریغ ندارد. و برای دومی هیچ کسی را از خود نمیرنجاند… زن را به خاطر شاعر دوست دارد زیرا وجود او را سرلوحه دفتر زندگی و احساسات میداند… حسرت و ناکامی و امید و آرزو چهار عامل موثر و سمجی هستند که دست از گریبان احساسات او برنمیدارد… محجوب و سرسخت و گوشهگیر و ماجراجوست، این حالات در موقعیت مختلف و متناسب در روح او ایجاد میشوند و از احساسات او تجلی میکنند… از فرط خیال و آرزو گاهی دست به دامن شعر میزند و عطش خود را فرومینشاند. گاهی نیز شعر میسراید و چیزی مینویسد و تمام نوشتهها و اشعار خود را که در نظر دیگران ناچیز است. به خاطر شعر و ادب و دلِ خود دوست میدارد…»
(یادداشتهای شخصی/ حسرت و آرزو/ مرتضی کیوان/ 19 مرداد 23)
شاید هیچ قلمی را توانایی آن نباشد تا تصویری از مرتضی کیوان ارائه دهد، جز قلم خودش، و هم از این روست که بخشی از این یادداشت را در ابتدای این نگاشته آوردم، تا تصویری نزدیک و دقیق از مرد جوانی داشته باشیم که سودای نجات بشریت را در سر میپروراند، و در نهایت جان خود را نیز در پای این عقیده به مسلخ میبرد.
مرتضی کیوان در سال 1300 در شهر اصفهان متولد شد. در سالشمار زندگی او، خیلی نمیشود مورد خاصی را پیدا کرد. جز اینکه در شانزده سالگی پدر خود را از دست داد، و این اتفاق همیشه برای او تلخی جانکاهی به همراه داشت که در یادداشتهایش نیز به آن اشاره کرده است. مدتی را در وزارت راه مشغول به کار شد و پس از آن به عضویت حزب توده درآمد و تا پایان عمر کوتاهش در راستای آرمان حزب که همانا آرمانهای خود او نیز بود، به تلاش و مبارزه پرداخت. در 27 خرداد با خانم پوراندخت سلطانی ازدواج کرد و تنها 4 ماه بعد، در بامداد 27 مهر 33 در جمع نُه نفر از افسران نظامی حزب، به عنوان اولین گروهی که تودهای بودند و تیرباران شدند، مرگ را در آغوش کشید. مرتضی کیوان در میان این ده نفر، تنها شخصِ غیرنظامی بود.
اما مرتضی کیوان که بود؟ این سوالیست که شاهرخ مسکوب در جهت یافتن پاسخی در خور و شایسته برای آن، در اقدامی شایستهتر به گردآوری و تالیف «کتاب مرتضی کیوان» اقدام کرده است و با این کار هم نام او را برای همیشه در اسناد تاریخ ثبت کرده و هم نسلهای آینده را با مردی به نام مرتضی کیوان آشنا کرده است.
مرتضی کیوان، به طرز عجیبی، در خاطرات آدمهای زیادی جای دارد و این آدمها همیشه از او به نیکی یاد میکنند و خاطرهی شیرین او را میستایند. آدمهایی مثل نجف دریابندری، احمد شاملو، سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه) محمدجعفر محجوب، فریدون رهنما، ایرج افشار، محمدعلی اسلامیندوشن، مصطفی فرزانه و شاهرخ مسکوب…
«کتاب مرتضی کیوان» از بخشهای مختلفی تشکیل شده که سعی میکنیم مروری کوتاه بر آنها داشته باشیم: در ابتدا نامهای از پوری سلطانی میخوانیم خطاب به سرهنگ امجدی، معاون وقت فرمانداری نظامی تهران، مبنی بر درخواست بازپسگرفتن نامهها و دستنوشتههای مرتضی کیوان، سپس مقدمهی شاهرخ مسکوب آورده شده که مقدمهای کامل و خواندنیست و میتوان از پس آن به تصویری واضح و شفاف از مرتضی کیوان دست یافت. در بخش بعدی یادداشتی از پوری سلطانی میخوانیم با عنوان «مردی که شب به سلام آفتاب رفت» که آبان 58 نوشته شده و شرح کوتاهی از سرنوشت کیوان و سابقهی آشنایی او و پوری سلطانی ارائه میدهد. در بخش بعدی شاهرخ مسکوب یادداشتهایی را گردآوری کرده که دوستان کیوان به یاد و خاطرهی او نگاشتهاند و از آن جمله است یادداشتهای افرادی چون افشار، ندوشن، دریابندری، جزایری، کسرایی و… . در قسمت بعدی کتاب با سرودههای شعرایی مواجهیم که در رثای کیوان و خاطرهی ماندگار او سرودهاند. «کیوان در آیینه آثارش» عنوان بخش بعدی کتاب است که مشتمل بر چهار یادداشت از یادداشتهای مرتضی کیوان است و با خوانش آنها و تامل در میان سطور آنها، میشود شناختی دقیقتر و کاملتر از مرتضی کیوان به دست آورد. در بخش دیگری از کتاب، با هشت نامه از کیوان به پوری مواجه میشویم که بسیار قابل تاملاند و در آن شاهد جدال و درگیری ذهنی این زوج با مقولههای شخصی متفاوتی هستیم. در ادامهی کتاب، نامههای کیوان به تعدادی از دوستانش و پاسخهای آنها را میخوانیم. بخش دیگر کتاب، نقدهاییست که مرتضی کیوان بر کتابهای مهم آن روزگار نوشته، نقدهایی که شاید تحت تاثیر همان نگاه متمایل به توده و با دیدی احساسی نگاشته شده باشند و به مرور زمان از بار محتوایی آنها کاسته شده باشد اما میتوانند خط سیر فکری او در زمینه کتاب باشند. در بخش آخر، چند نوشتهی پراکنده از کیوان را داریم و نهایتاً نامهای که شب قبل از اعدام به مادر و خواهر و همسرش مینویسد و در واقع وصیتنامه کوتاه او محسوب میگردد.
مرتضی کیوان، تاثیر غریبی روی دوستان نزدیکش داشت و خیلی از آنها اولینبار با تشویق و اصرار او بود که قلم به دست گرفتند. از هیچ حمایت و کمکی برای دوستانش دریغ نمیکرد و در هر زمینهای از جمله نشر آثار، به حمایت همهجانبه از آنها میپرداخت. انسانیت را در ذهن خود طور دیگری معنا میکرد و همهی هستی خود را در مقابل دوستان و اطرافیان در طبق اخلاص میگذاشت. هرچند این امر تسری پیدا میکرد به جامعه و بشریت، که مرتضی کیوان سودای نجات آن را نیز در سر داشت.
پوری سلطانی به واقع همسر او بود اما به گواه یادداشتهای کیوان، جایگاهی والاتر داشته و دوست و رفیق و یار و همدم او نیز بود. تعداد زیادی از نامههای کیوان به همسرش در یورش ماموران به خانهی آنها از بین رفت اما در همین حجم اندکی هم که باقی مانده و به کوشش شاهرخ مسکوب گردآوری شده، میتوان ردپای عشقی منحصربهفرد و متفاوت را دید.
نجف دریابندری در تعبیری جالب، این نظر را مطرح میکند که این درست که من و امثال من بعدها از حزب توده بریدیم و راهی دیگر را در پیش گرفتیم اما این دلیل نمیشود که ما امروز از فاصلهای چند دههای به گذشته نگاه کنیم و مرتضی کیوان را به دلیل اصرارش بر ماندن بر سر مواضع حزب، مورد نقد قرار دهیم. به هر صورت، مرتضی کیوان، تا آخرین لحظهی زندگیاش برای آرمانهایی مبارزه کرد که به آنها باور داشت و نجات بشریت را در تحقق آن آرمانها میدید. همین باور و عقیده او را در ابتدای جوانی، به پای جوخهی مرگ کشاند، ولی تاریخ هیچگاه مردانی را که با اخلاص و ایمان راسخ، در راه نجات همنوعان خود تلاش و مبارزه میکنند، تنها نمیگذارد.
وقتی داشتم مقدمه ای که مسکوب نوشته بود رو میخوندم واقعن تحجب کرده بودم؛
چه جوری میشه همچین آدمی توی تاریخ معاصرمون وجود داشته باشه و این قدر کم درباره ش شنیده باشیم؟ باز خوبه که مسکوب این کتاب رو جمع آوری و چاپ کرده…
وقتی این کتاب رو به پایان بردم واقعا به این فکر کردم که شاهرخ مسکوب حتی اگر اون کارنامه ی پر و پیمان ادبی و تحقیقی رو هم نداشت، همین یک کار تالیف و گردآوری میتونست او رو برای همیشه در تاریخ ادبیات این کشور به عنوان فردی که اقدامی مفید برای شناخت یک شخصیت انجام داده، ثبت کنه. مسکوب کار بزرگی کرده واقعا
مثل خیلی های دیگر من هم اولین بار اسم مرتضا کیوان را در شعری از شاملوی بزرگ شنیدم:
سال اشک پوری
سال خون مرتضا…
و از آن به بعد بود که ناخواسته مهری عظیم در دل نسبت به او داشتم. این کتاب بهانه ای شد برای شناخت بیشتر از آن بزرگوار. سپاسگزارم.
برای من همیشه این سوال باقی بود که چرا این همه آدم در جایگاه نویسنده و شاعر و ادیب و محقق و مترجم، از مرتضی کیوان حرف می زنند و حتی دینی از او به گردن خود احساس می کنند. حالا می بینم مرتضی کیوان شخصیت عجیبی داشته و نوع نگاهش به روابط انسانی و دوستانه ی زندگی اش، برای من خیلی عجیب و غریب است.
چند وقت پیش بود که یکی از مجلات –که متاسفانه یادم نیست کدوم مجله بود- یه پرونده ای درباره ی مرتضی کیوان چاپ کرده بود که با اینکه پرونده ی جمع و جوری بود اما به درد بخور بود و توی اون مقاله بود که درباره همین کتاب هم نوشته بود. همون وقتا رفتم و کتاب رو گیر آوردم و خوندم و لذت بردم.
من این کتاب رو به سختی گیرآوردم، ولی خب خیلی خوشحال شدم که گیرم اومدو تونستم بخونمش و با زندگی یکی از عجیبترین آدمای روزگارم آشنا بشم. ممنونم ازتون.
منم این کتاب رو در یک دست دومی پیدا کردم
به صورت خیلی اتفاقی! و وقتی هم که تصمیم گرفتم بخرمش خیلی خوشبین نبودم اما واقعا بعد از خواندنش احساس کردم که یکی از بهترین خریدهای من در زمینه ی کتاب بوده
دوستان من هم از همون شعر معروف شاملو با اسم کیوان آشنا شده بودم و بعدش هم توی توضیحی که شاملو توی پاورقی داده بود، اما فکر نمی کردم اصلا که کیوان این قدر شخصیت خاصی داشته، نهایتا فکر می کردم یه جوون با استعداد بوده که زود کشتنش و نتونسته به هیچ جایی برسه، اما با خوندن این کتاب فهمیدم که این جوری نبوده و توی اون سن و سال هم واسه خودش کسی بوده.
ولی واقعا مرگ زود هنگامش، خیلی تلخ بوده، شاید اگر شخصیتی مثل کیوان بیشتر زنده میموند و زندگی میکرد، اتفاقات مهم و متفاوتی در تاریخ ادبیات و سیاست این سرزمین رخ میداد.
خیلی وحشتناکه که یه همچین مرد بزرگی تو 33 سالگی و درست زمانی که فقط دو ماه از ازدواجش گذشته بوده تیر بارون بشه
به نظرم و همون طور که گفته شده بود هیچ کدوم از استعدادهای کیوان شگوفا نشد و اون می تونست آینده درخشانی داشته باشه که اجازه ندادند
فکر کنید که یه نفر دوست صمیمی و نزدیک کسایی مثل شاملو و سایه و نجف و کسرایی و رهنما و کلی آدم درست و حسابی دیگه بوده/
خوش به حالش واقعن/ یا شایدم خوش به حال اونها که با این طور آدمی دوست بودند/
و خوش به حال همه کسایی که توی دوره زمونه ای زندگی کردن که می تونستن این طور فضاهایی رو تجربه کنن/ نه مثل الان که…
روایتی که نجف دریابندری از تاثیر کیوان بر روی زندگی خودش در قالب یک مترجم ارائه میده واقعا برام جالب بود. چقدر یک آدمی مثل کیوان وسعت دید و وسعت مهر و لطف و محبت داشته که همه ی این آدمها، آدمهایی که دوستان هم ازشون اسم بردن، در دایره ی دوستان خودش قرار داده بوده، و نه فقط با اونها دوست بوده، بلکه اسباب دوستی رو هم فراهم کرده بوده. مثلا کارها و یادداشتها و کتابهای همه ی اونها رو دنبال میکرده و بر خیلی از اونها نقد و نظر هم مینوشته. عجیبه واقعا
البته بچه ها نباید فراموش کنیم که یکی از اصلی ترین دلایلی که این افراد را در کنار هم نگه می داشته رشته ی ناپیدای حزب توده بوده. تمامی این آدم ها و خیلی های دیگری که ممکن است ما کمتر بشناسیم مستقیم و غیرمستقیم دلبسته ی حزب توده بودند و مسلما این موضوع مشترک در روابط شان هم تاثیر زیادی داشته
همین حزب توده هم نهایتا خیلی ها رو مثل مرتضی کیوان به مرگ رسوند. نگاه نجف به مسئله ی توده رو خیلی واقع بینانه دیدم. فکر کنم در یادداشت هم بهش اشاره شده بود. اینکه ما حالا داریم به اون روز نگاه میکنیم و درباره ی پدیده ی حزب توده قضاوت میکنیم اما نمیتونیم نوع عمل و کنش افرادی رو که مثل کیوان در همون روزها باقی موندن و زندگیشون به پایان رسید، محکوم کنیم
اصولا این ماجرای حزب توده واسه من شده یه مساله حل نشدنی
نمی دونم چه جوریاس که تقریبا هر روشنفکر و شاعر و نویسنده و چه می دونم هر آدمی که توی کارهای هنری بوده رو می بینی که توی اون زمان زندگی می کرده
حتما یه مدتی رو عضو این حزب می شده
واقعا برام عجیبه این موضوع.
جریان چپ یه مدت خیلی زیادی یکه تاز جریان روشنفکری ایران بوده و به قول یکی از بزرگان تو یه دوره تقریبا هیچ کسی نبوده که به نوعی خودشو وام دار جریان چپ ندونه و تقریبا تمام روشنفکرهای ایرانی یه دوره ای چپی بودن
این موضوع واقعا جای بحث داره و جالبه
البته می دونین که این موضوع ربطی به ایران نداره. فکر نکنین که فقط اینجا این جوری بوده. اگر یک نگاهی بیندازیم به وضعیت روشنفکری در کشورهای اروپایی می بینیم که در اون کشورها هم همین اوضاع برقرار بوده.
می خوام بگم که این جنبش چپ و مارکسیسم و اینها در کل دنیا نفوذ کرده بوده و در ایران هم به شکل حزب توده طرفدارهای زیادی داشته.
ببینید مساله اینه که به نظر من ما هرکاری بکنیم نمیتونیم فضا و موقعیت اون سالها رو بخوبی متوجه بشیم. اصلن انگار اونا توی یه عالم دیگه بودن که از الان ما خیلی دوره و برامون قابل درک نیستش. اما فهمیدن این نکته که این ماجرایی نبوده که به یک نفر و دو نفر ختم بشه و پای خیلی ها اون وسط گیر بوده ما رو مجبور می کنه که با اطلاعات بیشتری با موضوع مواجه بشیم و همین جوری نتیجه گیری نکنیم.
منم با این نکته ای که دوست عزیزم اشاره کرد موافقم و
واقعا ما نمی تونیم موقعیت اون سال ها رو به خوبی درک کنیم و فکر میکنم همیشه ما با یک تاریخ شفاهی غیر مستندی مواجه میشیم که دهان به دهان چرخیده و به صورتی غلط به ما رسیده. به همین دلیل ترجیح میدم در مورد مسئله ای که اطلاعات کامل دارم نظر خاصی ندم. ممنون بابت معرفی این کتاب که برای شخص من آموزنده بود و باعث شد خیلی چیزها یاد بگیرم
به هرحال الکی نبوده که حزب توده همچنان مهمترین و اصلی ترین تجربه ی تحزب در میان ایرانیانه. بعد از توده هم که دیگه هیچوقت ما تجربه ی درست و حسابی تحزب نداشتیم. توی یه کتابی خوندم که تاریخچه ی توده رو توضیح داده بود و همه ی ساختارها و زیر و بم اون رو بررسی کرده بود. پدیده ی منحصر به فردی بوده حزب توده
تلخی ماجرا اینجاست که هنوز هم که هنوزه، با وجود تمام تجربیات تلخ و شکست خورده و به بن بست رسیده ای که تاریخ چپ پشت سر گذاشته، یک سری آدم در جهان بین الملل هستند که معتقدند هنوز هم راه نجات جهان از جاده ی چپ میگذره. این تلخه. آدمهایی که توی دهه ها قبل زندانی شدن. تلخه.
من فکر میکنم توضیحاتی که خود شاهرخ مسکوب در مقدمه ی کتاب میده و درباره ی داستان حزب توده و کارایی که خودشون میکردن و نوع نگاهشون به حزب چیزایی میگه که هم جالبه هم تحسین برانگیز. درسته که خیلی مفصل ننوشته اما من فکر میکنم که تونسته بیطرفانه بررسی کنه و بعد از سالهایی که بر خودش و رفقاش گذشته برخورد صادقانه ای باهاش داشته باشه.
راستش برای من هم برخورد مسکوب جالب توجه بود؛
آن جایی که می گوید نمی توان کیوان و یا دیگرانی را که در پای مقاصد و آرمان هایشان جان شان را هم دادند سرزنش کرد و یا گفت که آن ها اشتباده می کرده اند؛
به قول سعدی: رطب خورده منع رطب کی کند؟
مسکوب هم حکم همان رطب خورده ای را دارد که اصل رطب خوردن را منع نمی کند، که اگر اینگونه بود باید در صداقت ش شک می کردیم…
تلخ ترین جنبه ی موجود در این کتاب برای بنده ارتباط مرتضی و پوری بود. اینکه واقعا این رابطه خیلی عجیب بوده. تعداد زیادی نامه که از بین برده شده. زندگی مشترکی که فقط چند ماه زیر یک سقف رفته و بعد کیوان اعدام شده. اما با همان چند ماه هم این همه عشق و محبت و علاقه به وجود آمده. واقعا رشک برانگیز است
من باید اعتراف کنم که در موقع خواندن برخی از قسمتهای نامه های پوری و مرتضی، اشک ریختم و لعنت کردم همه ی چیزهایی را که در قالب تقدیر و سرنوشت پذیرفته ایم و آنها ما را از زندگی کردن و عشق ورزیدن دور نگه داشته اند… لعنت…
من یه دایی ای دارم که خیلی پیر شده. این بنده خدا جوونی هاش عضو حزب توده بوده. چن بار هم همون وقتا گرفتنش و زندان رفته و شکنجه شده. شاید براتون جالب باشه که هنوزم که هنوزه میگه به اعتقاداتش پایبنده و هنوز قبولشون داره. میگه بزرگترین شخصیت تاریخ مارکس بوده و اگه خائنین میذاشتن و سنگ اندازی نمیکردن مارکسیسم میتونست کل دنیا رو تسخیر کنه و صلح و ثبات رو همه جا برقرار کنه…
من هم از آدم های این مدلی دور و بر خودم دیدم،
من فکر می کنم این دسته آدم ها چون نمی تونن قبول کنن که اشتباه کردن همچنان روی مواضع خودشون پافشاری می کنن
واسه بعضی آدم ها قبول شکست فاجعه محسوب می شه و به همین خاطر هیچ وقت نمی تونن با واقعیت مواجه بشن و همیشه توی توهمات خودشون باقی می مونن.
من هم یک مبارزی رو میشناختم که مدتهای زیادی هم زندان کشیده بود، بعد هم همسرش جدا شد و رفت و اون آدم حالا سالهاست که داره تنها زندگی میکنه و هنوز هم بر آرمانهاش وفادار مونده و داره توی چندهزار جلد کتاب وول میخوره. تنهای تنها…
نکته ی مهم همینه که یک سری از آدمهای این طوری تونستن بپذیرن که اشتباه رفتن و راه رو عوض کردن و برگشتن و به زندگی و فعالیتهاشون رسیدن . اما بعضی هاشون نتونستن دیگه.
آقایون خانوما! من به یه مشکلی برخوردم
نمی دونم چرا وقتی داشتم کتاب رو می خوندم یک جاهایی به نظرم رسید که نویسنده داره بت سازی می کنه
نمی دونم کس دیگه ای هم این حس رو داشت یا نه؟
ولی من از این که یک کتابی نوشته بشه که سرتاسرش ستایش یک نفر باشه و سوژه اش رو در حد یه قدیس ببره بالا خوشم نمیاد
و به نظرم رسید که تو این کتاب این اتفاق افتاده بود
منم کمی این حس رو داشتم – ابلته نه اینکه فکر کنم در حد یه قدیس بالا برده شده باشه – ولی خب خیلی زیادی از همه چیزش تعریف کرده بود – و نکات منفی چندانی هم درباره ش نگفته بود – منم برام سخته که قبول کنم یه نفر بوده که همه چیزش خوب و درست بوده و هیچ نکته منفی و تاریکی نداشته – تا حدودی منم موافقم –
من همچین حسی نداشتم به این دلیل که از اول می دونستم با کتابی مواجهم که درباره ی یه نفر جمع شده و قراره همه چیز درباره ی اون آدم باشه، و احتمالا هم در ستایشش. یعنی الان هم فکر میکنم اگر همچین حسی هم منتقل شده به دلیل حجم زیاد یادداشتها بوده. و خب همه هم خاطره گویی و تعریف خوبیهای اون آدم…
من کلا چند وقتیه که دارم به همه ی کتابهایی که خصوصا جنبه ی تاریخی دارن شک میکنم. یعنی یه جورایی به خود تاریخ شک کردم. چرا هیچکس بی طرف نیست؟ چرا؟ این تاریخ قراره پنج سده ی دیگه به درد کیا بخوره؟ هان؟ هیچکس بی طرف نیست!
دوست داشتنی ترین بخش کتاب نامه های کیوان به همسرش پوری بود. این که یک نفر در اوج فعالیت های سیاسی و حزبی این قدر ارتباط حسی شدید با یک نفر برقرار کند و این قدر بتواند بین قسمت احساسی مغزش و قسمت منطقی اعتدال برقرار کند خیلی برایم دوست داشتنی و آموزنده بود.
داستان نامه نگاری نویسندگان و شاعران با معشوقه هایشان همیشه برایم جذاب بوده
زیرا همیشه شاهد عشقی پاک بوده ام که از دل بهترین احساسات و بزرگترین آثار ادبی و هنری بیرون آمده است
ولی نامه های کیوان رنگ بویی از مبارزه و عدالت خواهی نیز به همراه داشت و چقدر برایم ارزشمند بود وقتی می دیدیم این مرد برای مردم و کشورش چقدر نگران است و از همه چیز خود به خاطر آن ها می گذرد
بهترین و معروف ترین این نمونه ها فکر می کنم درباره شاملو و آیدا باشد
آیدا یک جورهایی زندگی شاعر بزرگ فارسی زبان را زیر و رو کرد و به شعر او زنگ بویی دیگر بخشید و شاملو چند دفتر شعر خود و شاید تمام عاشقانه های خود را مدیون عشق این زن است
چقدر عشق در ادبیات ایران زمین تاثیرگذار بوده. شاید بیشتر از تمام ادبیات جهان عشق در ادبیاات فارسی تاثیر گذاشته است و ما ایرانی ها به ذات عاشق پیشه ایم
بیچاره پوری! تصور این که کسی را پیدا کنی و فکر کنی که همان نیمه ی گمشده ات است و بعد از آن همه بالا پایین و شک و تردید دل به دریا بزنی و بگذاری احساساتت پیش برود و کار به ازدواج بکشد و آن وقت عمرش به چهار ماه هم نکشد…
خیلی خیلی خیلی دردآور است…
بیچاره پوری…
بیچاره پوری
واقعا خیلی دردآوره و حتا فکرش هم می تونه آدم رو عذاب بده
بخشی که در کتاب به روایت روز دستگیری مرتضی کیوان در خونه ی مشترکش با پوری میپردازه خیلی تلخ و تکان دهنده ست. فعالیتهایی که پوری انجام داده و اون دو نفری رو که چند دقیقه قبل از رسیدن مامورا فراری میده. همسری رو که در مقابل چشمش میبرن و دیگه هیچوقت…
بیچاره پوری. بیچاره مرتضی. بیچاره ما. بیچاره اسفندیار. بیچاره تاریخ…
دوستان اگر کمی با دقت تر کتاب رو می خوندین می دیدین که همه ش هم تعریف و ستایش نیست. ضمنا یک جور رسم نانوشته هم هست که وقتی درباره کسی کتابی جمع آوری می شود یا فیلمی ساخته می شود ( درباره کسی که مدت هاست مرده ) معمولا همین اتفاق می افتد و این به گردآورنده ربط چندانی ندارد چون اصولا اکثر کسانی که قرار است در مورد آن شخص صحبت کنند فقط از خوبی هایش می گویند. این چیز بدی نیست و یک رسم خوشایند است.
به عقیده من هم کتاب خوبی بود و به هیچ وجه به تمجید و تعریف یک طرفه دست نزده بود بلکه باعث می شد به شناختی جامع کامل برسیم از فردی بزرگ که اگر زنده و بود و به اون اجازه زندگی می دادند می توانست فرد بزرگی برای کشورش باشد ولی افسوس که حکومت های دیکتاتوری همیشه نوابغ را از دم تیغ گذرانده اند زیرا که آن ها اصلی ترین دشمن خود می دانند
کتابی به تازگی منتشر شده است از زندگینامه سایه
او در این کتاب از خاطراتش با آدم های زیادی می گوید
یکی از مهمترین خاطراتش درباره همین مرتضی کیوان است و پیشنهاد می کنم حتما کتاب را بخوانید
غم انگیز است زندگی در کشوری که در آن پر است از اسم های انسان های بزرگی که شکست خورده اند و نتوانسته اند به جایی برسند
آدم های با استعدادی که هر کدام می توانستند گوشه ای از تاریخ یک کشور را رقم بزنند و به دلایل بدخواهی ها نتوانسته اند
مگر یک نسل چند آدم بزرگ دارد که بخواهند آن ها را هم دانه دانه بکشند و از بین ببرند